پرسشهای سقراطی هیچ چیز مثل اندیشیدن به بدیهیات، غافلگیرم نمی | تَکْدِرَخْتْ
پرسشهای سقراطی
هیچ چیز مثل اندیشیدن به بدیهیات، غافلگیرم نمیکند. آسمان آبی است؟ پس چرا سگها خاکستریاش میبینند؟! چون کوررنگاند. حالا تصور کنید تمامِ ابناء بشر هم از اول خلقت، کوررنگ بودند. آن وقت آسمانِ خاکستری، امری بدیهی بود؛ و اگر موجود دیگری آن را آبی میدید، احتمالا اختلالی به نامِ بیشرنگی را در او تشخیص میدادیم. چه میدانم؟ شاید اسم دیگری رویش میگذاشتیم.
حالا رنگِ آسمان پیشکش! اصلا میدانستید برای یک #خفاش که جهان را با حس #شنوایی درک میکند، آسمان صرفا یک ساختارِ صوتی است؟ مثل طبلی که مدام نواخته میشود، بیآنکه دیده شود.
شانسِ خوبِ ما این است که فرصتِ اندیشیدن روی بدیهیات را نداریم وگرنه بدجور غافلگیر و یا حتی سردرگم میشدیم. امروز با دخترم مقداری نان خشک از خانه برداشتیم. ریز ریزش کردیم. بردیم به محوطهی فضای سبز مجتمع؛ و هر کجا لانهی #مورچه دیدیم، مقداری از نان را کنارش ریختیم. به دخترم گفتم که خدا آدمهایی را که کارهای خوب انجام میدهند دوست دارد. فکر میکنم قبول کرد. اما از پلهها که بالا میرفتم با خودم گفتم: از کجا معلوم کار خوبی کردیم؟! ما طبیعتِ زندگیِ مورچهها را بر هم زدیم. آدمی که از سرِ دلسوزی، پیلهی یک کرمِ ابریشم را پاره میکند تا کرم را از تقلای سختش برهاند، آن را برای همیشه زمینگیر کرده و مانعِ پروانگیاش شده است. مورچهها باید بر اساسِ تقدیرِ طبیعیشان زندگی کنند، و ای بسا دستکاریِ دلسوزانهی ما، آنها را نابود کند. درِ خانه را که باز میکردم، با خودم گفتم: خُب، شاید ما هم بخشی از تقدیرِ طبیعیِ مورچههاییم. و دقیقا همین اندیشه، دروازهی ورودِ دوبارهام به دعوای تاریخیِ #جبر و #اختیار بود. به #تعین و #آزادی ؛ به #هگل و #سارتر ... یعنی المشنگهی همیشگیِ من با فلسفه!
#هاتف_اصفهانی میسراید: "دلِ هر ذره را که بشکافی/آسمانیش در میان بینی"... شاید بهتر بود بگوید: "دلِ هر واژه را که بشکافی/قیل و قالیش در میان بینی"... خوششانسیِ ما این است که غالبا روی حالتِ #اتوماتیک زندگی میکنیم و فرصتِ اندیشیدن روی پندارها و گفتارها و کردارهایمان را نداریم؛ وگرنه یا مثل #نیچه دیوانه میشدیم و یا مثل #سقراط جانمان را به جانآفرین تسلیم میکردند.