2021-06-04 23:05:10
دوزیستان...
چند روز پیش با یکی از دوستانم صحبت میکردم. به شوخی میگفت: با متنهایی که آخر شب ارسال میکنی، هر کس تو را نشناسد فکر میکند فرزندِ شوریدهی مولانایی که بیخبر از عالم و آدم، در گوشهای از کوهستان به انزوا نشسته!... در حالی که در طول روز و در دنیای واقعی، آنچنان به کار و تلاش و فعالیت اجتماعی مشغولی که آدم اصلا باورش نمیشود آن متون غنایی آخرِ شب را تو مینویسی!... من هم در پاسخ و با حالتی مزاحگونه گفتم: راست میگویی! ما در مراحل اولیهی دوقطبی شدنیم... کلی خندیدیم...
همان روز یاد سرودهای از #آرتور_رومبو شاعر سمبولیست فرانسوی افتادم که متناش چنگی به دل نمیزند ولی مضمونی دارد که بسیار شبیه روزها و شبهای من است. قصد نداشتم چیزی در این مورد بنویسم تا اینکه امروز به طور اتفاقی، شعری با عنوان #دوزیستان از #محمدرضا_روزبه در کتاب #از_پیله_تا_پروانگی دیدم. دقیقا در همان مضمون سرودهی #آرتور_رومبو بود، ولی زیباتر از آن.
شاید این بهترین پاسخی باشد که میتوانم به خودم و به آن دوستم بدهم. بله، ما دوزیستانیم که در خلوتِ شبها، بدمستِ مفاهیم و معانی میشویم و در طولِ روز در گِل و لای جهانِ لاجرم، دست و پا میزنیم. شعر روزبه را بخوانید تا قصه را بهتر شرح دهد:
بیا ببین از دور
چه قدْر پویه و پروازهایشان زیباست
بر این زلالِ پرندینه، فوجِ دُرناها،
چه عاشقانه سفر میکنند بر دریا
و موج آبیِ آوازهایشان زیباست
.
ولی همین که فرود آمدند بر ساحل،
میان بستری از خاک و ماسه میغلتند
و ساعتی دیگر
به جای آن همه زیبایی و فریبایی
به پیش چشمانت
هیاکلی لجنآلوده و گِلاندودهست
چنان پلشت که انگار بوده تا بودهست!
و این حکایتِ ما شاعرانِ سوداییست:
به بالِ شعر سفر میکنیم در آفاق
پر از مکاشفه در اوجی از تعالیها
به پهنهٔ ملکوتِ ترنّم و تصویر
به بیکرانهٔ زیبایی و زلالیها
ولی همین که ز معراج شعر برگشتیم
دوباره رنگِ زمین و زمانه میگیریم
کبوترانه، پیِ آب و دانه میگیریم
و میشویم همان مرغکِ گِل آلوده
و این توالی و تکرار بوده تا بوده...
#جهان_سین
@takk_derakht
1.4K views20:05