Get Mystery Box with random crypto!

تَکْدِرَخْتْ

لوگوی کانال تلگرام takk_derakht — تَکْدِرَخْتْ ت
لوگوی کانال تلگرام takk_derakht — تَکْدِرَخْتْ
آدرس کانال: @takk_derakht
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 835
توضیحات از کانال

و اینک من؛
فرزند آدم؛
فرود آمده در صحرای پریشانی؛
مجنون وار و فرهادفام؛
دشت به دشت و صحرا به صحرا، در پیِ آن تکدرختِ ازلی می گردم...
در پی آن سر زلفی که پدرم، بهشت را با آن قمار کرد...

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2021-07-29 23:37:01 #نقد_کتاب

آرمانشهرِ جهانی که #انسان را مساویِ "بدن" می‌داند، حیاتی‌ست رفاه‌زده که هیچ رنگی از رنج، بر در و دیوارش نپاشیده باشد. جهانی که در آن، مردمانی رام و آرام، بی‌هیچ درد و دغدغه، به ارضای غریزه می‌پردازند. #دنیای_قشنگ_نو نوشته‌ی #آلدوس_هاکسلی ، تصویری از این دنیای بی‌رنج است. آرمانشهری که در آن، مامورانِ ضد شورش، به جای گاز اشک‌آور، داروی نشاط‌بخشِ #سوما را بر سر و رویِ شورشیانِ خشمگین می‌پاشند و آنها بلافاصله، دست به رقص و پایکوبی می‌زنند.

اصلا چرا نباید چنین باشد؟! وقتی انسان، ماشینی #بیولوژیک با راندمانی هشتاد ساله است که نهایتا فرسوده و اسقاط خواهد شد، حیاتی فارغ از هر درد و رنج، آرمانی منطقی‌ست. در #دنیای_قشنگ_نو که #هاکسلی آن را به تصویر می‌کشد، به مدد #علم و #تکنولوژی ، هیچ رنجی نمانده است. حتی نطفه‌ی جنین نیز در لوله‌های آزمایش بسته می‌شود و نوزادان در دستگاههایی شبیه #ماشین_جوجه‌کشی پروار می‌شوند تا رنجی در قالب #پدر یا #مادر ، متوجهِ ساکنانِ شهر نباشد. البته خود نویسنده، نگاه مثبتی به این فضا ندارد و آنرا نوعی #پاد_اوتوپیا ی لاجرم می‌داند. یعنی آرمانشهری ناشی از حکومتِ علم، که انسان را از ذاتِ انسانی‌اش بیگانه خواهد کرد.

اما #رنج در جهان‌نگریِ تعالی‌جویانه، می‌تواند معنایی مقدس بگیرد. هرچند کاهنانِ معابدِ #مدرنیسم ، برای این دیدگاه هم، برچسب‌هایی آماده دارند: "طرحواره‌ی فضیلت رنج کشیدن"، "پرستیژ افسردگی"، "اریستوکراسی رنج" و... بگذریم...

در نگاهِ شرقی‌تر و حتی افلاطونی‌تر، بدن، ظرفی‌ست برای پر شدن از ابعادِ متعالی‌ترِ وجود... بدن، پوسته‌ای‌ست که در بخشی از #مکان و #زمان ، تجلی یافته تا ارزش‌های جاودانه‌ای چون #خیر و #زیبایی و #آگاهی را و ادراکاتی چون #عشق و #وحدت را منعکس کند... و رنج‌ها از این جهت که آدمی را لایه لایه از پوسته‌ها می‌رهانند و متوجهِ تعالی می‌کنند، مقدس‌اند... رنج‌ها در این معنا، سمباده‌ای هستند که نقره‌‌ی ماتِ وجود را جلا می‌دهند تا آیینه‌سان، حقیقتِ مطلق را و چهره‌ی استادِ نقره‌کار را منعکس کند. #پروین_اعتصامی این نغمه را خوشتر می‌نوازد:

زآن به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخِ تابنده را
تیشه زآن بر هر رگ و بندم زنند
تا‌که با لطف تو پیوندم زنند

پی‌نوشت:
به این شهر سوگند می‌خورم
و تو ساکن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد
که ما انسان را در رنج آفریده‌ایم
#سوره_بلد


#جهان_سین

@takk_derakht
1.0K viewsedited  20:37
باز کردن / نظر دهید
2021-07-29 23:36:54
818 views20:36
باز کردن / نظر دهید
2021-07-27 00:54:48
در این بازار اگر سودی‌ست، با درویشِ خرسند است
خدایا مُنعم‌ام گردان، به درویشیّ و خرسندی
#حافظ

پی‌نوشت:
یکی از مُلوک فرمود تا غلامی را از غلامانِ وی شراب دهند. ساقی او را شراب داد، نگرفت. به حاجب فرمود تا بدهدش، نگرفت. وزیر را فرمود تا بدهدش، بداد، نگرفت. مَلِک خود بشد، قدح را بگرفت و گفت: "بگیر!" نگرفت. ملک بر پای خاست و گفت:"بگیر!" نگرفت.
وزیر گفت: بی‌ادبی مکن! خداوند پیشِ تو بر پای خاست. بگیر!
غلام گفت: یا ابله! ناگرفتنِ ما بود که مَلِک را پیش ما برپای کرد.

(شرح تُعرّف. بخاری)

@takk_derakht
1.1K views21:54
باز کردن / نظر دهید
2021-07-22 23:52:18 پرسش‌های ابلهانه!

یکی از مشکلات ما این است که روی بدیهیات، درنگ نمی‌کنیم. شاید کار خطرناکی است و باعث می‌شود دیگران آدم را ابله تصور کنند. نشان به این نشان که #آریستوفانس ، #سقراط را به خاطر همین پرسش‌های بی‌اهمیت‌اش، ابلهِ زمانه می‌دانست. البته امروز هم اوجِ بلاهت است که یک نفر بپرسد: "چرا وقتی در جمع نشسته‌ایم نباید پاهایمان را دراز کنیم!؟"...

واقعیت این است که ما اسیرِ روایت‌ها و کِشش‌هایی هستیم که به ضربِ تاریخ و به زورِ جامعه پذیرفته‌ایم. همه #جرج_برنارد_شاو را یک نابغه می‌دانند. او می‌گوید: "مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید به دست بیاورید؛ وگرنه مجبور خواهید شد چیزهایی را که به دست آورده اید، دوست بدارید." این سخنِ نسبتا احمقانه را همه‌جا پخش می‌کنند؛ فقط به این دلیل که #برنارد_شاو آن را گفته است. اما به اعتقاد من، سوال بسیار ساده‌ی یکی از دوستانم، ژرف‌تر از جمله‌ی این فیلسوفِ طنّاز است. او می‌پرسید: "چرا نوه‌ی عمویم، رنگِ سفید با گل‌های صورتی را دوست دارد؟!" بعد می‌گفت: احتمالا به این دلیل که در یکی از روزهای کودکی‌اش، عروسی با لباس‌های سفید و صورتی را دیده که همه برایش کف و سوت می‌زنند و هیجانِ تندِ حاکم بر فضای جشن، نهالِ میل به سفید و صورتی را در نهادِ دخترک، کاشته است. او تا آخرِ عمر، اسیرِ این دوست داشتنِ تحمیلی خواهد بود... حالا #برنارد_شاو می‌گوید: مراقب باش پیراهن سفید و صورتی‌ات را به دست بیاوری؛ وگرنه مجبور خواهی شد ژاکت آبی‌ات را دوست بداری!... یک نفر هم نیست در چشم‌هایش زل بزند و جسورانه بپرسد: چرا دخترک باید تسلیمِ علاقه‌ای شود که دیگران در ضمیرِ او کاشته‌اند؟!...

روی بدیهیات اگر درنگ کنیم، و کمی درونِ خود را بکاویم، به سادگی تسلیمِ این جمله‌ی مد شده نخواهیم گشت که "خودت را دوست بدار!"... بلافاصله می‌پرسیم: "کدام لایه از خودم را؟"..."اصلا این "خود" یعنی چه؟"... "آدم چگونه می‌تواند "خود"ی را که نمی‌شناسد، دوست بدارد؟"...و نهایتا این سوال که "مگر دوست داشتن، به اختیارِ خودِ آدم است؟!"...

بدیهیات، به ضربِ تاریخ و به زورِ تکرار در ما نهادینه می‌شوند. و این هژمونی آنقدر سنگین است که کمتر کسی جراتِ تشکیک به خودش می‌دهد... می‌دانید؟ سقراطِ مادرمرده را به خاطر پرسش از منشاء آفرینش نکشتند، او جانش را بر سرِ تشکیک در همین بدیهیات باخت...


#فلسفه #روانشناسی #جامعه_شناسی #معرفت_شناسی #افلاطون #ارسطو


#جهان_سین

@takk_derakht
1.2K viewsedited  20:52
باز کردن / نظر دهید
2021-07-19 00:08:34 دوست داشتن، آری!
وابستگی، هرگز!

غلام همت آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
#حافظ

رفیقی داشتم که شعارش این بود:" دوست داشتن، آری! وابستگی، هرگز!" می‌گفت: "ما خلق نشده‌ایم که از دنیا کناره بگیریم؛ اتفاقا آمده‌ایم که سعادتمند و سرخوشانه زندگی کنیم. مشکل این است که خیلی زود به هر آن چیزی که ما را سرخوش می‌کند، معتاد می‌شویم؛ وابسته می‌شویم." تبیین او از درد، تک‌علتی بود. می‌گفت: "همین اعتیاد است که ریشه‌ی تمام رنج‌های ماست."

ولی من معتقدم داستان برعکس است. و یا شاید نوعی #دیالکتیک بین #وابستگی و #رنج وجود دارد. بدین معنا که ما به خاطرِ "ترس از رنج" وابسته می‌شویم و بعد همین وابستگی و تعلق، بر درد و رنج ما می‌افزاید. زندگیِ سرشار و هوشیارانه، به حیاتی گفته می‌شود که در آن از قیدِ عادت و اعتیاد و تعلق، رها شده باشی. یعنی چیزی را بخواهی؛ یعنی کسی را دوست داشته باشی؛ ولی در عین حال، هر لحظه آماده‌ باشی که رها کنی... عبارت‌های #اعتیاد_مثبت و #اعتیاد_منفی برساخته‌های جهانِ مدرنی هستند که تعاریفی صرفا مادی از #موفقیت و #سعادت دارند. در نگاهی معناگرایانه‌تر، اعتیاد و تعلق، ذاتا بد است و انسان را از هوشیاری و سرشاری تهی می‌کند.

حافظ برای رسیدن به این مقام، نسخه‌ی عملی نیز دارد. او می‌گوید:

از خلاف‌آمدِ عادت بطلب کام، که من
کسبِ جمعیت از آن زلفِ پریشان کردم

این نسخه‌ی او، هم بعد #اجتماعی دارد، و هم جنبه‌ی فردی... تفسیر روانشناختیِ سخن حافظ این است که برای داشتنِ حیاتِ سرشار و زندگیِ خالی از وابستگی، در خلافِ جهتِ عادت‌های فردی و مشهورات زمانه قدم بردار! بگذار ضمیرت یاد بگیرد که چگونه هشیار بماند و از اسارتِ تعلقات رها شود. این نوعی مراقبه و تمرین عملی است که در حکمتِ مشرق‌زمین نیز بر آن تاکید شده است. می‌گوید: هر روز ساعاتی را به این امر اختصاص دهید که برخلافِ عادت‌های خود عمل کنید. ترک عادت موجب مرض است؟ عیبی ندارد! این مرض را شجاعانه به جان بخرید! بگذارید بیماریِ حاصل از ترکِ عادت، تمام وجودتان را بگیرد. مرض بالاخره فروکش خواهد کرد؛ اما در نهایت شما را به یک زندگی سرشار و هوشیار خواهد رساند که در آن، دوست داشتن و لذت بردن وجود دارد، ولی وابستگی و تعلق، نه!...

#جهان_سین

@takk_derakht
1.2K views21:08
باز کردن / نظر دهید
2021-07-15 00:05:00 دمی با حافظ...

ز چشم‌‌اش جان نشاید بُرد، کز هر سو که می‌بینم
کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیری در کمان دارد
#حافظ

تعبیر زیبایی است. شاعر، چون غریقی ناچار، در برکه‌ی چشمِ معشوق گرفتار آمده است. برکه‌ای که چهارسویش را کماندارانِ ماهر احاطه کرده‌اند و هر مژه، یک تیرِ تیزپرواز است. مگر می‌شود از چنین دامی گریخت؟! لاجرم باید بماند و عشق بورزد. باید تقلا کند تا زیباییِ برکه را در متنِ برکه بیابد.

حافظ را همین‌گونه می‌شناسم. اهلِ کناره گرفتن از حیات نیست. هرچند که با جرمِ نخستین پدرش، از فردوسِ برین به خراب‌آبادِ خاک تبعید شده، اما عشق و شیدایی در همین خاک را، و مستی و مستانگی در همین خرابات را، دلیلِ برتریِ آدم بر فرشته می‌داند.

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاکِ آدم ریز

حافظ را باید همین‌گونه شناخت. او می‌گوید: فرشتگان بر علم و قدرتِ خداوند واقف‌اند، اما از درکِ جمال او عاجزند. خدا دنبال کسی می‌گشت که زیبایی‌اش را بر او عرضه کند. ادراکِ زیبایی، جز با #عشق و شیدایی ممکن نیست، و این دو زمانی ظهور می‌کنند که جوهرِ هستی، زیباییِ خود را بنماید و آنگاه، عشوه‌گرانه و عتاب‌آمیز، بیننده‌ی زیبایی را مبتلا به هجران و حرمان کند.

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست

حالا که لیلای ازل اینچنین خواسته و دستورِ هبوط داده، چرا تسلیمِ برکه و کمانداران اطرافش نشویم؟ لابه چرا؟ بمان و هرچه ناز کرد، تو نیاز را فزون‌تر کن!

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید

دردها و گرفتاری‌های عالم، نازِ معشوق‌اند. به رهایی نیندیشید، شما نیاز کنید. رنج‌ها را سبوسبو سر بکشید. عاشق‌تر شوید، که با شوری اینچنین، از فرشتگان فراتر خواهید رفت. جمالِ خدا را خواهید دید.

اندیشه‌ی جان بردن از برکه و کمانداران را از سر بیرون‌ کنید. چشمی که در آن گرفتارید، معراج‌گاهِ شماست. بمانید و عاشق‌تر شوید که اینجا فرصتی‌ است برای تماشا... شیدایی در خرابات، بهشتی‌ست که فرشته از آن بی‌خبر است... وقتی رسالتِ وجودی‌ات، تجلیِ جمال است، چرا باید از آن بگریزی؟! بمان و زیبایی خدا را در متنِ زندگی و در برکه‌ی چشم‌هایش آشکار کن...

#جهان_سین
#دلنامه

@takk_derakht
1.3K viewsedited  21:05
باز کردن / نظر دهید
2021-06-10 04:31:20
یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین‌لبان
بحث سرّ عشق و ذکر حلقه‌ی عشاق بود
حُسن مه‌رویانِ مجلس گرچه دل می‌بُرد و دین
بحثِ ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بود
#حافظ

این روزها که بگذرند، بوستان زندگی‌ام‌ را از علف‌های هرز خواهم رُفت و معبدی خواهم ساخت که راهبانش، به گل‌های شقایق‌ سجده می‌کنند...

این روزها که بگذرند، دوباره با شعر و شقایق خواهم آمیخت و ماوراءالطبیعتِ بوستان را خواهم سرود... زمانه به من آموخت، زندگی کوتاهتر از آن است که صرفِ تماشا نشود؛ کوتاهتر از آن است که غرق در بوییدن و سرودن نگردد. مگر چیست زندگی، جز فرصتی برای تماشا؟!...

کوزه‌گر می‌گفت: پیش از آنکه خود را حقیر بشماری، اطمینان حاصل کن که در محاصره‌ی خارها نیستی؛ آنگاه معبدِ خود را بساز و اطرافش آلاله بکار...

من امشب تا صبح نخوابیدم. نه اینکه‌ نخواهم، این خواب بود که سراغ از من نگرفت... من در این شب‌زنده‌داریِ لاجرم، دوباره به یاد آوردم که راه من از خارها جداست؛ و چاره‌ای در من نیست، جز آنکه طرحی نو در اندازم و معبدی تازه بسازم... معبدی که در محاصره‌ی آلاله‌هاست و راهبانش به گل‌های شقایق سجده می‌کنند...

#جهان_سین
#دلنامه

@takk_derakht
1.3K views01:31
باز کردن / نظر دهید
2021-06-04 23:05:10 دوزیستان...

چند روز پیش با یکی از دوستانم صحبت می‌کردم. به شوخی می‌گفت: با متن‌هایی که آخر شب ارسال می‌کنی، هر کس تو را نشناسد فکر می‌کند فرزندِ شوریده‌ی مولانایی که بی‌خبر از عالم و آدم، در گوشه‌ای از کوهستان به انزوا نشسته!... در حالی که در طول روز و در دنیای واقعی، آنچنان به کار و تلاش و فعالیت اجتماعی مشغولی که آدم اصلا باورش نمی‌شود آن متون غنایی آخرِ شب را تو می‌نویسی!... من هم در پاسخ و با حالتی مزاح‌گونه گفتم: راست می‌گویی! ما در مراحل اولیه‌ی دوقطبی شدنیم... کلی خندیدیم...

همان روز یاد سروده‌ای از #آرتور_رومبو شاعر سمبولیست فرانسوی افتادم که متن‌اش چنگی به دل نمی‌زند ولی مضمونی دارد که بسیار شبیه روزها و شب‌های من است. قصد نداشتم چیزی در این مورد بنویسم تا اینکه امروز به طور اتفاقی، شعری با عنوان #دوزیستان از #محمدرضا_روزبه در کتاب #از_پیله_تا_پروانگی دیدم. دقیقا در همان مضمون سروده‌ی #آرتور_رومبو بود، ولی زیباتر از آن.

شاید این بهترین پاسخی باشد که می‌توانم به خودم و به آن دوستم بدهم. بله، ما دوزیستانیم که در خلوتِ شب‌ها، بدمستِ مفاهیم و معانی می‌شویم و در طولِ روز در گِل و لای جهانِ لاجرم، دست و پا می‌زنیم. شعر روزبه را بخوانید تا قصه را بهتر شرح دهد:

بیا ببین از دور
چه قدْر پویه و پروازهایشان زیباست
بر این زلالِ پرندینه، فوجِ دُرناها،
چه عاشقانه سفر می‌کنند بر دریا
و موج آبیِ آوازهایشان زیباست
.
ولی همین که فرود آمدند بر ساحل،
میان بستری از خاک و ماسه می‌غلتند
و ساعتی دیگر
به جای آن همه زیبایی و فریبایی
به پیش چشمانت
هیاکلی لجن‌آلوده و گِل‌اندوده‌ست
چنان پلشت که انگار بوده تا بوده‌ست!

و این حکایتِ ما شاعرانِ سودایی‌ست:
به بالِ شعر سفر می‌کنیم در آفاق
پر از مکاشفه در اوجی از تعالی‌ها
به پهنهٔ ملکوتِ ترنّم و تصویر
به بی‌کرانهٔ زیبایی و زلالی‌ها

ولی همین که ز معراج شعر برگشتیم
دوباره رنگِ زمین و زمانه می‌گیریم
کبوترانه، پیِ آب و دانه می‌گیریم
و می‌شویم همان مرغکِ گِل آلوده
و این توالی و تکرار بوده تا بوده...

#جهان_سین

@takk_derakht
1.4K views20:05
باز کردن / نظر دهید
2021-05-31 00:03:00 شجاعت، شاه‌کلیدِ خودسازی

تکبّر، صفتِ ذاتی انسان نیست. بلکه واکنشی از سوی روانِ ناهشیارِ ماست نسبت به احساسِ حقارتی که در اعماقِ درونِ خود داریم و می‌خواهیم انکارش کنیم. خودمطلق‌بینی و تحجر هم چیزی شبیه همین ماجراست. فریادهای نظریِ ناخواداگاه ماست بر سرِ تردیدهایی که داریم و نمی‌خواهیم بشنویم.

به این باور رسیده‌ام که تکبّر و تحجّر، دو یارِ قدیمی‌اند که ریشه در "ترس" دارند. ریشه در واهمه‌ و اضطرابی که هنگامِ مواجهه با حقارت و تردید به انسان دست می‌دهد. آدم‌هایی که جسارتِ کافی برای رویاروییِ عریان با دردِ تحقیر و رنجِ تردید را ندارند، زرهی از جنس تکبر و تحجر می‌سازند تا از این دردها فرار کنند.

این دیدگاه را می‌توان تعمیم داد. به تجربه دریافته‌ام ریشه‌ی بسیاری از نارسایی‌های اخلاقیِ انسان در واهمه‌‌ای است که از رنج دارد. آنکه بتواند جسورانه با دردِ ناشی از کاستی‌های وجودی‌اش مواجه شود، اغلبِ صفاتِ نکوهیده‌‌ی او درمان خواهد شد. این ترس است که ما را وادار به انکار می‌کند. و افراط در انکار است که‌ ما را مبتلا به صفات زشت می‌کند. شاید بتوان گفت: شجاعت، شاه‌کلیدِ خودشناسی و خودسازی است.

#جهان_سین

@takk_derakht
1.7K views21:03
باز کردن / نظر دهید
2021-05-26 23:58:14
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟...
قاصدک! در دلِ من
همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطنِ خویش غریب...
#اخوان_ثالث

این سخنِ ژرف #یونگ همیشه بر لوح خاطر من است: "غربت و تنهایی، نه از تنها ماندن، بلکه از نبودِ امکان برای بازگو کردنِ چیزی حاصل می‌شود که برای ما مهم است ولی برای دیگران نه"...

راستی! چه غربتی بالاتر از این که واژه‌هایت معلّق و بیقرار، در فضا سرگردان شوند. واژه‌هایت سماجت کنند تا مگر گوشی برای فرود آمدن و ضمیری برای درک شدن بیابند... ولی هیهات!...

سخن از فضل و برتری نیست. صحبت از تمایز است. کوزه‌گر می‌گفت: نه اینکه ما برتر از دیگرانیم و فهم عمیق‌تری داریم؛ نه! ما دردهایی داریم که برای دیگران درد نیست. همین!... ما در وطنِ خویش غریبیم...

#جهان_سین

@takk_derakht
1.5K views20:58
باز کردن / نظر دهید