Get Mystery Box with random crypto!

خاطرات یک معلم قسمت دوم به محض پیاده شدن ابرهای سیاه بهم آمدند | گذشتگان صادو، میراث آیندگان

خاطرات یک معلم
قسمت دوم
به محض پیاده شدن ابرهای سیاه بهم آمدند و گرد هم آمدن آنها نوید بارش باران بهاری سنگینی را می داد حالا باید از مارشک تاروستا هم 12کیلومتر پیاده می رفتیم
گفتم صفر بجنب که گرفتار باران نشویم گفت آقامدیر من میگم بریم کریم آباد از آنجا بریم من هم عقلم دادم دست بچه رغتیم کریم آبادخوبی اش این بود که تا کریم آباد راه صاف بود وقتی کتل بزرگ کریم آباد را پشت سر گذاشتیم گرفتاری همراه باران شدید ومه کور کننده شروع شد یعنی با اون مه سدید وباران ریز داشتیم توی آب راه می رفتیم صدای زنگوله گله های گوسفندان از دور دست می آمد وهمین باعث دلگرمی بود که مثل زمستان که یک شبانه روز گم شدم و داستانش را در همین کانال آوردم نبود
مقداری راه رفتیم وچون بهار بود هردوتایمان کفش مناسب نداشتیم و گل لزج وچسبناک به پایمان می چسبید وراه رفتن را واقعا دشوار می کرد صفر که بچه منطقه بود گفت آقا مدیر مثل اینکه گم شده ایم اینجا کجاست
گفتم حواستو جمع کن بعد هم نترس گله ها این دور برند میان کوههای سر به فلک کشیده هزارمسجد ماننددو شبح میان مه راه می رفتیم تمام لباسها خیس واورکت آمریکایی سنگین پاچه های شلوار پر گل وکفشها از همه وضعشان بدتر مقداری کشان کشان آمدیم و صفرعلی در حالیکه آب باران مثل من از نوک بینی اش روان بود ولباسهایش غیچ آب روی سنگی نشست وبا پاره سنگی گلهای کفش لاستیکی اش را پاک کرد و گفت آقا مدیر اینجا باید آق دربند باشد خو ب روبرویش قلعه است پیدا کردم
درست برخلاف جهتی که می رفتیم دورزدیم وبرگشتیم و سراشیبی ملایم را پشت سر گذاشتیم و سرازیر دهکده شدیم ولی با چه وضعی مانند موش آبکشیده حتی وسایل داخل ساک هم خیس شده بود ومن چون باید راه زیادی می رفتم همیشه ساک کوچک بر می داشتم رسیدیم ده گفتم برو صفر خداراشکر که رسیدیم گفت ها آقامدیر اینهم یک خاطره شد
راست می گفت جلوی خانه سگ خالو پیروی در حالیکه دمش را قنه کرده بود با خوشحالی به طرفم آمد باکفش رفتم توی جوی آب ودرواقع تا زانو ‌شلوارم راشستم وکفشهارا از گل پاک کردم ولی لباسهای زیر هم خیس بود
ماراه نیم ساعته از کریم آباد به مارشک را چهار ساعته آمدیم یعنی چهارساعت میان کوهستان سرگردان بودیم
تاخاطره ای دیگر بدرود
@tarikh_sado