(ادامه در پست بعدی...) پس چرا اینقدر این دو حکومت را با هم | تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
(ادامه در پست بعدی...)
پس چرا اینقدر این دو حکومت را با هم مقایسه میکردند؟ چون میشد در بحث از آن نتایج دلخواه را گرفت. این مقایسهکنندگان همزمان یک نظریۀ نادرست دیگر را هم سر زبانها انداختند: گفتند انقلاب «شد»، چون شاه سرکوب میکرد (یا چون وضع مردم خراب بود؛ یا چون نابرابری بود؛ و دلایلی از این دست). این جملۀ ساده کارکردهای روانشناختی و سیاسی بسیار مهمی داشت: اول اینکه به حاکم فعلی میگفتند تو هم سرنگون میشوی چون سرکوب میکنی؛ دوم اینکه میتوانست آنها را بابت اینکه نمیتوانند وضع موجود را تغییر دهند، تسلا دهد (یعنی خود را با این عنوان تسلا میدهند که به هر حال روزی انقلاب «میشود»)؛ و سوم هم اینکه میتوانستند «فعلیت» و نقش خود را در انقلابی که اینک از نتایج آن ناراضی بودند، انکار کنند (یعنی ما که انقلاب «نکردیم»، انقلاب «شد»؛ یا به عبارت بهتر، انقلاب «شد» و ما خیلی هم نقشی نداشتیم... انقلاب «شد» و ما هم آن وسط بودیم...). به این ترتیب، دلیل انقلاب را هم به شاه نسبت میدادند و بعد هم این جملۀ عجیب را ساختند که «رهبر اصلی انقلاب شاه بود!»
اما این نظریۀ آنها نیز از بنیاد غلط است! انقلاب دقیقاً و تحقیقاً و اصلاً پدیدهای است که «کردنی» است، نه «شدنی». انقلاب میشود، چون عدهای انقلاب میکنند و بنیاد عملِ آنها نیز بر دو چیز استوار است: «ایده» (یا همان ایدئولوژی) و «اراده». تلاقیِ ایده و ارادۀ انقلابی «فعلیتی» را ایجاد میکند که میتواند در برابر سرکوب مقاومت کند ــ و به عبارتی میتواند مشتی آهنین بسازد که سرکوب در مقابل آن ناکارآمد میشود. البته هرگز منکر این نیستم که مجموعه عواملی وجود دارد که به «الیتِ انقلابی» کمک میکند تا مردم را جذب کنند؛ اما بنیاد عمل و فعلیت آنها نه وضع موجود، بلکه ایده (ایدئولوژی) و ارادهشان است. عدهای «انقلابکننده» هستند که با ایده و اراده با بهرهگیری از معضلات، جامعه را ابتدا به حالت جنبشی و بعد به حالت انقلابی درمیآورند.
همانها که نظریههای نادرست «انقلابدزدی» و «انقلاب شدن، به جای انقلاب کردن» را ترویج میکردند، دائم و به هر بهانه حاکمیتهای سراسر متفاوت پیش و پس از انقلاب را هم با هم مقایسه میکردند ــ قیاسی اشتباه که محال است نتیجهای درست در بر داشته باشد. اما تازه باید بگویم، همۀ آنچه گفتم صرفاً ناظر بر بُعد سیاسی بود. تازه وقتی میفهمیم این مقایسهها چقدر بیربط است که به قضیه از منظر جامعهشناختی نگاه میکنیم؛ یعنی وقتی در نظر میگیریم جدای از اینکه حاکم کیست، جامعه نیز پدیدهای زنده است که با شتابی عجیب و نامنتظره تغییر میکند. همانطور که مقایسۀ حال روز یک فرد در ۲۰ سالگی و ۶۰ سالگی مقایسۀ بسیار مشکوکی است، مقایسۀ جوامعی هم که چند نسل در آن چرخیده و تجربه اندوخته بسیار گمراهکننده و اشتباه است. در این مورد هم باید بگویم: همانطور که مقایسۀ جامعۀ ایران با جامعۀ ساحل عاج مقایسۀ بیمعنایی است، هر اندیشهای که بر یکسانانگاری جامعۀ امروز با جامعۀ نیمقرن پیش استوار باشد، اندیشۀ گمراهکنندهای است. از این قیاسها شناختی درنمیآید ــ فقط چوب و چماقی است برای زدن در سر و کلۀ همدیگر.