(ادامه از پست پیشین) اما ناصر در میانۀ دهۀ چهل تصمیم گرفت به | تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
(ادامه از پست پیشین)
اما ناصر در میانۀ دهۀ چهل تصمیم گرفت به ایران برگردد. مگر ممکن بود به این آسانی باشد! مگر ساواک بیکار بود؟ ساواک این عناصر کلیدیِ کنفدراسیون را زیر نظر داشت. ناصر اول همسرش ــ هما ناطق ــ را به ایران فرستاد و بعد خود به ایران آمد. از بازداشت خبری نبود، اما برای اینکه بتواند در دانشگاه تدریس کند، اول باید به ساواک جواب پس میداد (بدون اینکه بازداشت شود). تا تکلیف روشن شود، مدتی در تحریریۀ موسسۀ فرانکلین کار میکرد. پروندۀ قطوری پیش ساواک داشت. باید تعهد میداد قصد کار سیاسی ندارد. او هم تعهد نمیداد. تا اینکه یکی از آشنایان قراری جور کرد تا ناصر با تیمسار مقدم ملاقات کند (همان مقدم که در زمان انقلاب رئیس ساواک بود و اعدام شد). مقدم به او گفت: «اگر میخواهی کار کنی، آزادی، اگر میخواهی کار سیاسی کنی، مانعت میشویم.» ناصر از این خوان عبور کرد و به تدریس در دانشگاه تهران پرداخت. او خود را لائیک میدانست، اما با تعبیری دینی میگفت رژیم شاه «حکومت ظَلَمِه» است و جز کار فرهنگی هیچ همکاری دیگری نباید با آن کرد.
با متزلزل شدن حکومت شاه، پاکدامن هر روز ضربۀ محکمتری به رژیم میزد؛ به ویژه از سال ۵۵ به بعد: او در دو اعلامیۀ شدیدالحن کانون نویسندگان در سال ۵۶ نقش داشت؛ همان سال بیانیۀ جمعیِ دیگری را از موضع سوسیالیستی علیه رژیم شاه داد که کل ۲۵ سال اخیرِ حکومت شاه را باطل میدانست و از اسفند ۵۶ «کمیتۀ دفاع از حقوق زندانیان سیاسی» را با جمعی دیگر از چپها پدید آورد. و از همه مهمتر سال ۵۷ «سازمان ملی دانشگاهیان» را تشکیل داد که نیروی اصلی انقلاب در دانشگاه را هدایت میکرد (از تحصن و اعتصاب تا بیانیه و اعتراض؛ همه و همه).
سرانجام انقلابِ مطلوب ناصر پیروز شد. اما ماهعسل انقلابی او بسیار کوتاه بود. پاکدامن جزء بنیانگذاران «جبهۀ دموکراتیک ملی» بود؛ این تشکل بزرگترین جبهۀ چپ بود که مجاهدین خلق و فدائیان خلق هم بدون عضویت در آن، از آن حمایت میکردند. این جبهه در سالمرگ مصدق در چهاردهم اسفند ۵۷ تشکیل شد (هدایتالله متین دفتری، نوۀ چپگرای مصدق، دیگر چهرۀ اصلی جبهه بود). اما جبهه توفیقی نیافت. برای مثال برخلاف خواست جبهه، مجاهدین خلق در رفراندوم شرکت کردند و در انتخابات مجلس خبرگان نیز هم مجاهدین و هم فدائیان شرکت کردند و عملاً جبهه دموکراتیک یک گروه منزوی از سوسیالیستها ماند تا در مرداد ۵۸ در مقابل نیروی حزباللهی متلاشی شد. پاکدامن پس از خروج از ایران به مسعود رجوی و شورای ملی مقاومت پیوست. ظاهراً برای پاکدامنِ لائیک اصلاً مهم نبود که رجویستها در هر جملهای تأکید میکردند «مسلمانان راستین»اند! ضمن اینکه پاکدامن نه با نزدیکی مجاهدین به عراق مشکلی داشت (دستکم تا سال ۱۳۶۳ مطمئنم مشکلی نداشت) و نه طبعاً شیوۀ مسلحانه و تروریستیِ آنها طبع «دموکراتیک» او را آزار میداد.
به هر روی، این منزلی بود که سوسیالیستِ جوانِ دیروز اینک به آن رسیده بود. تنها هم نبود... امثال او کم نبودند؛ منوچهر هزارخانی، هدایتالله متیندفتری... جوانانی که کار خود را با عشق به مصدق شروع کرده بودند و حالا از شورای مقاومت و همرزمی با رجوی سر درآورده بودند. بیخود نبود که یاران کارکشتهتر و باتجربهتر مصدق (یعنی اعضای اصلی جبهۀ ملی) هیچگاه این سوسیالیستهای جوان را جدی نمیگرفتند. بقیۀ این راه را نیز همه میدانیم... ایستگاه آخر آن برای ناصر پاکدامن امروز بود.