قسمت هشتم : منم گریه میکردمو سرشو بوسیدم چشاشو بستم گذاشتمش کنار اتاق اکبر و من مونده بودیم یه گوشه خونه چسبیده بودیم به هم ساعتم که رو 5 مونده بود و هوام روشن نمیشد واقعا ناامید شده بودیم ترســ @tarsouk ــو از زندگی و از خودمون متنفر بودیم به خاطر پوله بی ارزش چه بلایی سرمون اومد پاشدم از پنجره بیرونو نگاه میکردم اینقد گریه کرده بودم دیگ اشکی از چشام نمیومد حاجیو دیدم که تخت خوابیده بود و غافل از اتفاقایی که داره این تو می افته احساس کردم اکبر پاشد گفتم اکبر کجا گفت اونور پذیرایی گفتم ازم دور نشو گفت نترس رفت اونور نور فانوسش خاموش شد من بودمو دو تا فانوس با تمام جونی ترســ @tarsouk ــو که برام مونده بود داد میزدم اکبررررر نوره فانوسش دوباره روشن شد و به سرعت داشت نزدیک میشد نزدیکم شد با چاقوش تو شکمم زد منم که ترسیده بودم با قمه ای که دستم بود زدم رو گردنش چشامو بسته بودم از شدت ترس چشامو باز کردم اکبر افتاده بود رو زمین ولی خونش مثل بقیه ترســ @tarsouk ــو نبود کاملا سیاه شده بود حالا من مونده بودم و این خونه و اون همه جنازه شدت این واقعه اونقد واسم زیاد شد که بیهوش شدم دیگ هیچی نفهمیدم تا اینکه به هوش اومدم تو یه اتاق سفید خوشگل ترســ @tarsouk ــو بودم ولی دستو پامو به تخت بسته بودن هرچی تلاش کردم نتونستم خودمو نجات بدم بلند گفتم اینجا کجااااست کممممک دوستام کجان ادامه دارد کانال ترسوک اولین کانال ترسناک ایرانی @tarsouk