Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part435 چطور میتوانست بعد از این ع | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part435
چطور میتوانست بعد از این عشقبازی اجباری سرش را بلند کند و به صورت ناراضی هیلمی نگاه کند.حتی از حرکت کردن و کنار کشیدن تن آرام گرفته ی خودش هم خجالت میکشید.همانجا صورتش را در گردن تپنده ی هیلمی فرو کرد تا برای حرف زدن و توجیه کارش هر چند امیدی به بخشش نداشت وقت و جرات پیدا کند.
هیلمی چنگ انگشتان خسته اش را باز کرد و پلکهای لرزانش را بست تا از احتمال برخورد نگاه هایشان جلوگیری کند.کابوس بالاخره تمام شده بود و نفسش داشت به نرمال برمیگشت اما تپش قلبش همچنان ادامه داشت. چه حسی داشت نمی دانست!کاش ولاد تنهایش می گذاشت!
پس عشق چنین چیزی بود؟اینقدر قوی ولی ضعیف کننده؟ اینقدر ترسناک ولی شیرین؟! اینقدر تلخ ولی دلچسب؟او که در طول زندگیش تا آن لحظه هیچوقت عشق انسانی را تجربه و باور نکرده بود حالا احساس بیچارگی و ناتوانی و تشنگی غیرقابل سیری میکرد.حالا دیگر هیچکدام از آنهمه شهرت و تجملات و قدرت حتی زیبایی به کارش نمی آمد.حس کودکی را داشت که
باارزشترین گلدان خانه را شکسته بود و منتظر تنبیه مادرش بود.
واقعاً کابوس بود؟پس چرا چنین حس و حال خوبی داشت؟شاید در لحظه ی شروع بصورت واقعی و قابل لمس ترس را تجربه کرده بود ولی مثل داروی زهراگینی که باید برای درمان مینوشید حالا از نتیجه ی خوشایندش راضی بود!در حقیقت او هیچوقت تعصبات سختگیرانه در رابطه نداشت و حتی در مورد آلپرن هم همیشه تصورات انعطاف پذیری داشت اما لعنت! او ولاد هشتم بود که صاحبش شده بود!تنها مردی که توانست جای آلپرن را هم در چشم و هم در قلب و هم در زندگیش بگیرد!
"من...منو...ببخش!"مردی که خدای تملق و چرب زبانی بود حالا نمیتوانست یک کلمه را راحت بیان کند.این اولین بار بود ازیک انسان معذرت میخواست!
هیلمی چیزی نگفت.حتی چشمانش را هم باز نکرد.با وجود درد و کوفتگی، حس کرختی و خوابالودگی خوشایندی داشت و سنگینی هیکل شاهانه ی مورات روی تن لختش خستگیش را بدر میکرد!
مورات کمی سرش را عقب کشید تا یک نگاه دزدکی به صورت معشوق عزیزش بیندازد ولی چشمانش بر پلکهای بسته و دو ردیف مژه ی سیاه و بسیار بلند که مثل بال پروانه لرز کوچکی داشتند قفل شد و قلب او هم به لرز افتاد:"هیلمی؟هیلمی عشقم؟"
نفس تحریک کننده ی مورات را روی صورتش حس کرد و از ترس آنکه هیجان و شوق به گونه هایش سرخی ننگینی بیاورد سرش را به سمت دیگر چرخاند و آهسته غرید:"از روم پاشو!"
سر مورات دوباره روی سینه ی هیلمی افتاد و بغضی که اصلاً حضورش را حس نکرده بود بناگه ترکید. چه ساده و سریع اسیر عشق شده بود و حالا بجای تاسف خوردن برای غرور خورد شده اش،ترس از دست دادن محبوبش او را دیوانه میکرد.