Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part441 (نمی دونم نامه ام رو چطور | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part441
(نمی دونم نامه ام رو چطور شروع کنم.اول فکر کردم شاید بخوایی به عنوان تکمیل مدارک به پرونده اضافه کنی و بهتر باشه چیزی در مورد خودمون ننویسم ولی از اونجایی که این آخرین حرفامه و احتمالاً دیگه شانس صحبت کردن با تو رو پیدا نکنم میخوام همین اول اعتراف کنم من واقعاً عاشقت شده بودم...)
انگین لبخند تلخ و ضعیفی زد.او هم نمی توانست منکر احساسات قوی که نسبت به گارسون بی پناه پیدا کرده بود بشود.اگر عشق کیوانچ و امید به وصال نبود بدون شک او هم عاشق بوران میشد.
(حمایت و محافظتت از من حتی بعد از فاش شدن دروغها و هویتم نشون داد چه قلب مهربون و بزرگی توی سینه داری.شاید هم همین خوب بودن تو بود که منو از اهدافم منصرف کرد و حتی برای کشتن اردوچ بهم جسارت داد. کاری که باید زودتر انجام می دادم خیلی زودتر...)
پس واقعاً اردوچ مرده بود! انگین ناخواسته نفس راحتی کشید!
(در حقیقت چیزهایی که از زندگی خودم بهت گفتم دروغ نبودند.منم یکی از بچه هایی بودم که از پرورشگاه برای آزمایشهای استاد دزدیده شدم اما چون سنم کم بود جسمم در مقابل داروها دوام نمیاورد و استاد لطف کرد بجای کشتن، منو بعنوان همبازی پسرش به خونه برد.مطمئنم نیاز نیست بگم تو این مدت چیا کشیدم و چطور بزرگ شدم...)
تصورش برای انگین سخت نبود.شاید اگر باریش آدم خوبی بود میتوانست به احتمالات دیگر هم فکر کند ولی باریش یکی مثل پدرش بود و در پی اجرا کردن اهداف نیمه مانده ی او...
(ولی تمام این مدت از جریانات آزمایشگاه و روند کاراشون باخبر بودم چون همسر استاد هم توی آزمایشها دست داشت و گاهی ساعتها سر میز شام صحبت میکردند بدون اینکه اهمیتی به حضور منو باریش بدند...)
انگین با شوک از این اطلاعات جدید بی اختیار بلند شد و نامه را به صورتش نزدیک تر کرد تا بهتر ببیند.(استاد با کمک همکاراش تونسته بودند یکی از نوادگان ولاد سوم رو پیدا کنند. ظاهراً در مورد تحقیقاتشون بهش گفته بودند و دعوت به همکاری کرده بودند.دیگه چطور تونستند از رومانی به اینجا بیارنش و به آزمایشگاه بکشوننش خبر ندارم ولی تونستند از خونش استفاده کنند و موفق بشند)
حالا دیگر انگین نمی توانست سرجا بند شود.درحالیکه چشم از نامه برنمیداشت با هیجان به سمت آشپزخانه رفت و با گذاشتن کاغذها روی اپن به آن تکیه زد تا در زیر نور مستقیم،بطور دقیق تر بخواند...
(باقی ماجرا رو احتمالاً میدونی...اتفاقاتی افتاد و آزمایشگاه منفجر شد.استاد و همکاراش کشته شدند ولی گویا بچه ها تونستند فرار کنند.همه چیز که لو رفت همسر استاد از ترس اینکه بعنوان شریک جرم دستگیر بشه تصمیم گرفت فرار کنه. نمیدونم بگم شانس آوردم یا بدشانسی ولی باریش به داشتن من و بازی کردن با من عادت کرده بود پس مادرش رو مجبور کرد منم با خودشون ببرند.)
کلمه ی بازی چنان قلب انگین را فشرد که جسارتش را برای خواندن ادامه ی نامه از دست داد.کاغذ را همانجا رها کرد و با قدمهای کشان کشان داخل آشپزخانه چرخید تا قبل از شروع دوباره لااقل یک جرعه آب بخورد.