Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part448 معاشقه ی کوتاهشان روی تخت | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part448
معاشقه ی کوتاهشان روی تخت ادامه پیدا کرد و قبل از آنکه به سکس ختم شود بخواب رفتند.در واقع آراس از شدت خستگی آن روز پرمشغله و سخت همانطور میان بازوهای چاتای بی هوش شده بود و چاتای با تظاهر به خواب عشقش را مدتی در آغوشش نگه داشت تا برای آخرین بار یک دل سیر نگاهش کند و گرمای تن قشنگش را حس کند.دیگر هیچ راه و شانسی برای ادامه دادن این رابطه وجود نداشت و مجبور بود برود...پی زندگیش. برگردد به دنیای تاریک و سرد و تنهای خودش.دوباره قلبش را خالی کند و حس دوست داشتن و دوست داشته شدن را دور بریزد.جای او همان خرابه ی خاک گرفته ی میان جنگل متروکه بود و هیچوقت نباید از آن خارج میشد.اما همین دوران کوتاه آمدن و شناختن آراس ارزش امتحان کردن داشت.امتحان کردن انسان بودن،خوشحال بودن...عاشق بودن!

باز هم نور خیره کننده ی آفتاب ظهر تابستان...صدای موسیقی زیبا و چرخش
دامنهای رنگی...مدتها میشد خواب کولی ها را نمی دید و حالا بطرز عجیبی به خواب دیدنش واقف بود و شاید به همین علت تصاویر وضوح بیشتری داشتند.آواز و خنده ی بچه ها بهتر بگوش میرسید و دانه های شنی که با هر ضربه پاشنه ی کفشهای زنان،به هوا بلند میشد قابلیت خفگی داشت!در میان آن هیاهو چشمانش دنبال چاتای کوچک میگشت تا قبل از رسیدن پلیسهای تقلبی و دزدیده شدن نجاتش بدهد ولی بجز چاتای همه آنجا بودند گارسون...اردوچ...هیلمی...اونر و حتی آلپرن با وجود زخم گردنش قاطی بقیه میرقصید!

با احتیاط گره بازوهایش را باز کرد و جسم بیحرکت آراس را روی تخت رها کرد. پلکهای بسته اش لرز خفیفی داشتند و بنظر می آمد خواب خوبی میدید چون آرامش و زیبایی عجیبی به چهره ش آمده بود. شاید هم چون این لحظه ی وداع بود اینقدر خواستنی بنظر می آمد تا دل کندن را سخت تر بکند.
از تخت پایین رفت اما همانجا روی زمین دو زانو نشست تا مدتی هم معشوقش را در خواب تماشا کند به امید اینکه همه ی جزئیات صورت و تنش را بخاطر بسپارد و لااقل کمی دیرتر فراموشش کند.

پلیسها حمله کردند و اغتشاش وحشتناکی بپا شد.هر کس فریاد زنان در تلاش برای فرار به یک سو می دوید و خاک رنگ و بوی خون گرفت.تمام کسانی که میشناخت در یک آن غیب شدند و فقط یک پلیس در ماسک شیمیایی وسط میدان ماند.صدای تیراندازی و گریه مردم به یک سوت ممتد تبدیل شد که با هر قدم پلیس برای نزدیک شدن به او کمتر و کمتر میشد. اما او نمی توانست تکان بخورد.انگار پلیس را با وجود آن ماسک ترسناک شناخته بود و با وجود ترس که بدنش را میلرزاند منتظر رسیدنش بود.

میدانست هر قدر تاخیر کند ترک کردن سخت تر میشود پس با آنکه پاهایش حتی قدرت حمل تن دردمندش را نداشتند خود را بالا کشید و از زمین بلند شد.نگاهش هنوز روی چهره ی زیبای آراس بود.انگار اگر چشم برمیداشت دنیا به آخر میرسید که...برای او بهرحال به آخر رسیده بود.پس خم شد با اینکه میترسید بیدارش کند اما نتوانست جلوی خواهش لبهایش را بگیرد.یک بوسه ی کوچک اما عمیق از لبهای همیشه نیمه بازش گرفت.به شیرینی دوست داشتن،به تلخی خداحافظی...

پلیس به او رسید و ماسکش را برداشت.چاتای بود.شدت تعجب و وحشت اجازه نداد خوشحال شود.لب باز کرد اسمش را صدا کند که چاتای ساق دستش را دور کمر او انداخت و او را به سینه ی عریض خودش کوبید. میخواست یا نه نمیدانست ولی لبهایشان بهم چسبید و با اولین بوسه از خواب بیرون پرت شد.مثل افتادن از لبه ی پرتگاه به دره ای بی انتها...لرز شدید بدنش وادارش کرد چشمهایش را به سرعت باز کند و اسمی را که نتوانسته بود در خواب تلفظ کند صدا کند:"چاتای؟!" جوابی نشنید.سرش را از روی بالش خیس شده از عرق بلند کرد و اطرافش را نگاه کرد.تنها بود!