Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part452 'من...هیچوقت کسیو اینقدر | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part452

"من...هیچوقت کسیو اینقدر نخواسته بودم اما..."
سرش را بلند کرد و با دیدن چشمات آتشین هیلمی که بدون نیاز به خواندن ذهنش خشم و نفرتش خوانا بود سعی کرد ادامه بدهد و شاید یک لبخند کوچک برای نرم کردنش قبل از توجیه کار خود به لب بیاورد ولی نمیفهمید چطور هیلمی میتوانست او را اینطور عاجز و فلج کند.
"اما نمیتونم اینجا بمونم!خودت هم میدونی اگر شناسایی بشم ترک ها در عرض دو روز منو میکشن!"
هیلمی به چشمان بلوری مرد جوان خیره شد. بخاطر عاشق شدن طوفانی به این جوانک بیگانه برای خودش متاسف بود اما در این مورد با او موافق بود پس ساکت ماند تا ادامه ی توجیهش را بشنود و مورات با عشق دستش را دراز کرد تا صورت معشوقش را نوازش کند:"و نه میتونم ازت بخوام با من بیایی!"
هیلمی به سردی سرش را پس کشید و دست مورات پایین افتاد ولی هنوز هم ذره ای امید برای بخشیده شدن داشت پس با عجله اضافه کرد:"خدا میدونه چقدر میخوام با من بیایی و پیشم باشی ولی میترسم نتونم در مقابل اعضای خانواده و بقیه خوناشام ها ازت محافظت کنم و ...."
هیلمی آرام سرش را به معنی فهمیدن تکان داد.واقعاً فهمیده بود و میدانست راست میگوید:"جز اینکه منم یکی از شماها بشم!"
لبخند تلخی از بدبختی و عشق روی لبهای لرزان مورات نقش بست.فکرش
را نمیکرد هیلمی به این زودی قانع و آرام شود!
"و من نمیتونم چنین ظلمی در حقت بکنم...اینقدر خودخواه نیستم که ازت
بخوام باقی عمرت رو فدای عشق من بکنی و مثل یکی از ماها زندگی کنی!"
هیلمی هم لبخند خونسردی به لب آورد:"و کی بهت اجازه داده از عوض من تصمیم بگیری؟!"
مورات در مقابل این نگاه وحشی و لحن دیوانه کننده احساس ضعف کرد.
چطور ممکن بود او...شاهزاده ولاد هشتم، از نسل دراگون ها،با آنهمه قدرت و شجاعت، در مقابل یک انسان ناشناس اینقدر خود را ببازد؟!
"نمیفهمی همش از روی علاقه است؟!نمیخوام اتفاقی برات بیفته...نمیخوام اذیت بشی...اگر صدمه ببینی من نمیتونم خودم ببخشم"سرش را پایین انداخت تا بلکه از آن نگاه هیپوتیزم کننده فرار کرده باشد:"کاش میتونستی ببینی چقدر عاشقتم"
هیلمی نیشخند زد:"اتفاقاً منم همینو میخوام!"
مورات منظورش را نفهمید و سرش را بلند کرد.هیلمی خیره به چشمان غمگینش اینبار او دست دراز کرد و گونه ی پسر زیبایی که مقابلش ایستاده بود نوازش کرد:"میخوام ببینم...میخوام عشقتو ببینم...میخوام بشناسمت میخوام کنارت باشم...مثل تو باشم..."
مورات این موقعیت رویایی باورش نمیشد!درست میشنید؟
"یعنی...آخه...مطمئنی تو؟!"
هیلمی بجای جواب دادن یک قدم فاصله را هم برداشت و دستش زیر چانه ی مورات خزید.مورات انتظار بوسه نداشت نه لااقل اینقدر حریصانه و پرشهوت ولی هیلمی چنان ناگهانی شروع کرد و چنان بی رحمانه دندانهایش را به لبهای او فرو کرد که مورات پاره شدن پوستش را حس کرد و از سوزش لذت بخش ضجه زد.
طعم خون در دهان هر دو پر شد!