Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part455 با اینکه کوله باری از حرف | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part455
با اینکه کوله باری از حرف و سوال در ذهن هر دو میچرخید اما تا رسیدن به مطب حتی یک کلمه هم بینشان رد و بدل نشد.هیچیک نمیخواستند شروع کننده باشند.اونر ماشین را تا نزدیکترین جایی که میتوانست نزدیک ببرد راند و درست جلوی در مطب پارک کرد.بنظر باران قطع شده بود اما باد بیصدایی داشت شروع میشد که می توانست سرد و آزاردهنده باشد.
اونر پیاده شد و دست به جیب کرد تا کلید مطب را پیدا کند.چاتای هم پایین رفت و بدنبالش ماشین را دور زد.
"فکر میکنی بتونی با خون من نجاتش بدی؟"سعی میکرد بغضش را زیر لحن جدی مخفی نگه دارد.
اونر نفس تلخی کشید.قبولش آنقدر سخت بود که...آراس تمام مدت با دشمن و خوناشام خودش میگشت و حالا...در واقع چطور شده بود و چه بینشان گذشته بود دیگر هیچ اهمیت نداشت.تنها چیزی که مهم بود جان آراس بود.
"سعیمو میکنم!"در را باز کرد و وارد راهروی تاریک شدند.اونر حتی نمیخواست با زدن کلید برق وقت تلف کند.با عجله در امتداد کریدور راهی شد: "الان آراس کجاست؟حالش خوبه؟"
چاتای هم راضی از جدیت دکتر دنبالش میرفت:"نمیدونم...منتظر شدم بخوابه بعد دراومدم!"
"چیزی نمیدونه؟!" جلوی دفترش رسید و کلید آنجا را هم انداخت.
"نه!"چاتای با درد بغضش را فرو برد:"و ممنون میشم شما هم بهش نگید!"
اونر فقط سر تکان داد و در را باز کرد،داخل رفت و اینبار کلید برق را زد ولی چاتای در چهارچوب ماند.با دیدن محیط مطب و استشمام بوی الکل تازه انگار متوجه میشد چکار میخواست بکند! سوال جدید و اصلی قلبش را با ترس لرزاند:"تو...منو میکشی مگه نه؟!"
اونر خود را کنار آویز لباس رسانده بود که شوکه از چیزی که شنید رو به او کرد.حالا مقابل نور های سفید سقف بهتر و کامل تر میتوانست ببیند چاتای چه جوان برازنده و دلنشینی است!
"نه! البته که نه!"خنده ای کرد.دلش برای خوناشام دلسوز سوخته بود!
"صد سی سی از خونت رو بگیرم کافیه!"و کتش را برای تعویض با روپوش سفید در آورد.
"ولی اون میخواد من بمیرم!"چاتای نیشخند به لب قدم کندی برداشت و داخل شد:"تو هم میدونی که جزای من همینه!"
اونر یقه ی روپوش را دور گردنش درست کرد و برای برداشتن دستکش به سمت تجهیزات رفت:"من قاضی نیستم دکترم"
چاتای با قدم های بی جان راهش را برای رسیدن به تخت کج کرد:"ولی میدونی که اگر زنده بمونم ممکنه بازم به مردم صدمه بزنم!"
"اینم میدونم که نمیخوایی ولی مجبوری!"اونر درحالیکه دستکش های نیتریل را عجولانه بدست میکرد رو به او چرخید.نگاه پرسشگر چاتای مجبورش کرد ادامه بدهد:"من تو اون آزمایشگاه لعنتی بودم!دیدم چه بلاهایی سرتون آوردن..."
چشمان چاتای از تعجب گرد شد و اونر با آه تلخی اضافه کرد:"یکی از دستیارای استاد اردوچ من بودم!"
بغض برای ترکیدن به گلوی چاتای فشار آورد و اشک رگه های سرخی به چشمانش انداخت:"اون...تو بودی؟!"
اونر منظورش را فهمید و لبخند خجل بر لب به تخت اشاره کرد:"آره من بودم ....حالا بشین و آستینتو بالا بزن"