Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part460 مورات باناباوری سرش را بلن | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part460
مورات باناباوری سرش را بلند کرد و با دیدن چشمان خماری که به او خیره شده بود ناله ای از سر شوق سرداد:"برگشتیییییی!"و دوباره او را بغل کرد حتی سفت تر از قبل!"خدای من!باورم نمیشه!"اینبار از خوشحالی گریه اش گرفته بود.
ولی هیلمی گیج و منگ بود.انگار از خواب صد ساله بیدار شده بود.همانقدر کرخت و تشنه! به زحمت لبهای خودش را لیس زد و زمزمه ی سختی کرد.
"آب...آب میخوام!"
مورات شرمنده از وقت نشناسی خود در شادی کردن، بازوهایش را شل کرد و سرش را دوباره عقب کشید:"نه! آب نه!" نگاهشان بهم گره خورد و نیش مورات با ذوق باز شد:"خون!تو به خون نیاز داری"
هیلمی اخم کمرنگی کرد:"یعنی...تبدیل شدم؟!"
مورات با کنجکاوی نگاهش را روی صورت سفیدتر شده ی هیلمی چرخاند: "تشنگی اولین نشونه خوناشام شدنه!"
هیلمی سوزش لبش را حس کرد و پشت دستش را به لبهایش فشرد.با دیدن
خونالود شدن پوستش اخمش پررنگ تر شد و تکانی بخود داد تا بنشیند:"تو هم خون منو خوردی؟!"
مورات کمکش کرد به سینه ی او تکیه بزند:"مجبور شدم خب!هول کردم! گفتم شاید چون پروسه رو درست نرفتی تبدیل نشی و..."
هیلمی کلافه از دستپاچگی او غرید تا ساکتش کند:"حالا خون از کجا بیارم بخورم؟!"
مورات از کنار سرش را خم کرد و موهای طلایش را از گردن جمع کرد: "بنوش"
هیلمی با دیدن رگ تپنده ی گلوی مورات وحشت کرد:"دیونه شدی؟ من نمیتونم!"
مورات هم غرید:"مجبوری!"
هیلمی با ساق دستش به سینه ی او ضربه خفیفی زد و او را عقب هل داد:"ترجیح میدم بمیرم تا به تو صدمه بزنم!"و سعی کرد از زمین بلند شود.
مورات بازوی او را دو دستی گرفت تا اجازه ی حرکت ندهد:"من هیچیم نمیشه نترس!"و با دیدن اصرار هیلمی برای بلند شدن،اینبار کمکش کرد.
"اگر دیدم زیاده روی کردی خودمو کنار میکشم باشه؟"
هیلمی به سختی سرپا ایستاد.انگار کل خانه دور سرش میچرخید اما این چرخش مثل مستی لذت بخش بود!
"تو گفتی غیر از خون چیزای دیگه هم مینوشید..."اینبار سعی کرد به سمت
آشپزخانه قدم بردارد. مورات ولش نمیکرد حتی یک بازویش را از پهلو دور کمر او حلقه کرد تا در راه رفتن هم کمکش کند.
"درسته اما تو الان مثل یه نوزاد تازه بدنیا اومده هستی!باید خون بنوشی تا تبدیل شدنت کامل بشه"
هیلمی خیره به یخچال درحالیکه با تکیه به هیکل حمایتگر مورات حرکت میکرد خنده ی ضعیفی کرد:"باورم نمیشه این چیزا رو میشنوم!اونم در مورد خودم!!! همیشه فکر میکردم همش افسانه است..."
مورات ایستاد و مجبورش کرد روی صندلی میزتلفن که سر راهشان بود بنشیند:"و حالا تو افسانه میشی!"
مقابلش زانو زد و از جیبش چاقوی ضامن دار درآورد ولی هیلمی که فهمید چکار میخواهد بکند مچ دستش را گرفت و مانع شد:"حالا که مجبورم خونت رو بخورم میشه بازم از لبات بخورم؟!"
نگاه عاشقانه ی مورات با تعجب بالا آمد و به چشمان شیطنت آمیز هیلمی قفل شد:"هر کار دوس داری با من بکن! از این به بعد من دیگه مال توام"