Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part459 اولین بار بود از آسیب زدن | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part459
اولین بار بود از آسیب زدن به یک نفر حتی در حد بوسه میترسید و با وجود
عطش همیشگیش نمیخواست شهد معشوقش را بچشد و چه مسخره که
برای اولین بار مجبور بود! پس با اینکه دلش نمی آمد لب زیرین هیلمی را داخل دهانش کشید و دندانهای تیزش را در آن فرو کرد!با اولین فشار طعم ناب خون را چشید و لذت بوسه به ابدیت رسید.این نیاز غیر قابل وصف و هوس غیرقابل مقابله،همه ی احساساتش را بهم آمیخت و خواهش وحشیانه ای که دل او را برای دادن جانش به معشوق،به تپش وا میداشت اختیار جسم و روحش را بدست گرفت.یک بازو زیر گردن و بازوی دیگرش را دور کمر هیلمی انداخت و او را بالا به آغوشش کشید.لمس تن قشنگ هیلمی دلتنگیش را بیشتر کرد و برخلاف تصورش، قدرت ادامه دادنش را از او گرفت!دهانش را باز کرد و اجازه داد باقی خون از گوشه لبهای زخمی هیلمی زیر چانه اش روان شود!
"کاش هیچوقت نمیومدم و نمی دیدمت!"کلمات، ناخواسته و بلند، پشت سر هم ردیف میشدند و از گلوی بغض آلودش بیرون میریختند...
"تو معصومانه و آروم زندگیتو میکردی اما من...اومدم و با خودخواهی ویرانش کردم"بازوهایش را تنگ تر کرد و صورتش را در گردن سرد هیلمی دفن کرد:"خدایا...دارم دیونه میشم!لطفا برگرد هیلمی!"و اشکهایی که شاید
هیچوقت برای کسی ریخته نشده بود به بیرون جاری شدند...
"اگر برنگردی... من میام دنبالت...پیشت..."زمزمه ای زیر گوشش ساکتش کرد...
"تشنمه!"

"متشکرم دکتر"چاتای برای خداحافظی دستش را دراز کرد.
اونر گرفت و عمیقاً فشرد تا حس قدردانیش را نشان دهد:"من باید تشکر کنم...کمک خیلی بزرگی کردی اولوسوی!"
چاتای با خجالت دستش را پس گرفت:"این کمک نیست جبران خطایی که مرتکب شدم"
"مجبور نبودی...میدونی!؟"اونر خیره به چشمان خسته ی چاتای میخواست از احساسات و تفکرات واقعی او باخبر شود.
چاتای به سرعت دستها را در جیب های پالتواش کرد تا دکتر متوجه لرزش از تشنگی نشود:"من بخاطر آراس حاضرم جونمم بدم!"
اونر انتظار این صراحت را نداشت.نیشخند حسادت آمیزی زد.عجیب بود که دوست داشت در مورد رابطه آنها بیشتر بداند انگار از آزار دادن خود لذت میبرد ولی چه خوب که زمان برای صحبت نداشتند.
"با این کارت ذاتاً داری بهش یه جون دوباره میدی!"
با اشاره ی دکتر،نگاه چاتای هم به شیشه ی خون برگشت.چقدر قلبش درد
داشت. چقدر بغضش اشک داشت.چقدر خسته بود.داستان عشق او به آخر رسیده بود و باید میرفت تا فراموش شود.
" مواظبش باش دکتر!آراسو به تو میسپارم..."به سرعت سمت در برگشت و با قدمهای بزرگ مطب را ترک کرد.