Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part458 یک ثانیه...دو ثانیه...مورا | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part458
یک ثانیه...دو ثانیه...مورات بدون آنکه حتی نفس بگیرد دست سرد و بی حرکت هیلمی را همچنان میان انگشتان ضعیفش نگه داشته، خیره به پلکهای بسته اش منتظر بود.صدای تلپ تلپ قلب خودش تنها صدایی بود که سکوت پر اضطراب مغزش را رعب انگیزتر میکرد و فریادی که برای طنین انداختن گلویش را می درید پشت بغض خفه کننده اش کمین نشسته بود.
"هیلمی؟!"در حد هس هس صدایش کرد و همانطور که انتظارش را داشت جوابی نشنید...
"هیلمی؟صدامو میشنوی؟!"دست هیلمی را بالا به لبهایش رساند و بوسه نشاند:"میدونم اونجایی...پاشو!"خنده بچگانه ای کرد و روی صورت هیلمی که سفیدی غیر عادی باعث شده بود مژه های بلندش سیاه تر و لبهای دخترانه اش سرخ تر بنظر بیاید خم شد:"منتظرتما!خودت گفتی برمیگردی!"
سعی کرد باز هم بخندد ولی ترس از واقعیتی که عیان بود اوج گرفت و ساکتش کرد.جرات نداشت نبضش را چک کند هرچند مرگ قسمتی از تبدیل شدن بود ولی یا اگر هیلمی نتوانست برگردد چه؟ تا به حال هیچ انسانی قبل از آنکه شکار خوناشامی بشود خونش را ننوشیده بود و هیلمی شاید اولین نفر بود که این روند را تغییر میداد.یا اگر جواب نداد؟باید کاری میکرد! نمیتوانست با امیدواری احمقانه ای منتظر بماند تا وقتی که دیگر دیر شود.
پس با اینکه میترسید نتواند در مقابل لذت چشیدن خون معشوق خود را کنترل کند اما دوباره روی هیلمی خم شد و لب بر لبهای خاموشش گذاشت تا شاید با بوسه ی سمی دیگری، او را به زندگی برگرداند.

چاتای از تخت پایین پرید:"بهتره من دیگه برم تا شما هم بتونید هر چه سریعتر دست به کار بشید"
اونر رو به او برگشت.حالا دیگر او را نه رقیب میدید نه حتی جانوری که به آراس و بقیه حمله کرده بود بلکه ناجی مظلومی بود که در راه عشقش فداکاری میکرد.
"نمیخوایی از نتیجه کار باخبر بشی؟"
چاتای خیره به خون تیره ی خود در شیشه ی باریک روی میز،سر تکان داد.
"میدونم با برگشتن به دنیای قبلی همه چیز از اهمیت می افته"
"میتونی برنگردی!"
نگاه چاتای به چهره ی آرام دکتر برگشت.میتوانست حدس بزند چه میخواهد بگوید و اونر نامطمئن اما امیدوار ادامه داد:"قول نمیدم اما اگر تونستم آراس رو درمون کنم شاید بتونم برای تو هم کاری بکنم!"
چاتای با علاقه به چشمان پرترحم دکتر خیره مانده بود.هرچند اولین بار بود با اونر روبرو میشد اما حس میکرد بهترین دوستش را پیدا کرده و میتواند به او تکیه کند.
"تو ذاتاً با نجات منو بچه ها کار بزرگی کردی! "
اونر در جواب قدردانی چاتای لبخند زد:"من تنها نبودم..."
چاتای با آنکه از یادآوری درد میکشید ولی برای نشان دادن آگاهی اش اضافه کرد:"اون ولاد واقعی بود نه؟!"
اونر سر تکان داد و آهی از روی همدردی کشید:"کاش زودتر دست به کار میشدم و جلوی اون مردک هیولا رو می گرفتم قبل از اینکه به تو و بقیه صدمه بزنه"
"میدونم نمی تونستی...استاد دست و بال همتونو بسته بود"
اونر متعجب از درک چاتای نالید:"اما تو...بچه بودی!چطور فهمیدی؟!"
چاتای نیشخند به لب سینه جلو داد:"بچه زرنگی بودم!"