Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part461 مدارک از هر نظر کامل بود.م | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part461
مدارک از هر نظر کامل بود.محل جدید آزمایشگاه ،لیست افرادی که برای همکاری استخدام شده بودند با آدرس و تلفن محل زندگیشان،زمان شروع آزمایشات و تعداد دفعاتی که امتحان کرده بودند حتی نتایج مثبت و منفی بدست آمده را هم دقیق ثبت کرده بودند آنهم با عکس های مختلف از مراحل کار و نمونه ها!انگین نمی فهمید بوران چطور توانسته پرونده را اینطور دقیق کامل کند ولی چیزی که مسلم بود با مرگ باریش خطر هنوز رفع نشده و چه بسا خانم اردوچ با فهمیدن مرگ پسرش قاطعانه تر برای رسیدن به اهدافشان ادامه بدهد و با این تیم مجهز خیلی زودتر آنچه فکرش را می کردند به نتیجه برسد!حتی ممکن بود جان بوران هم در خطر باشد و هر لحظه تاخیر صدمات جبران ناپذیری ببار بیاورد. پس بدون معطلی بیشتر
پوشه را دوباره جمع کرد ،حاضر شد و با آنکه هنوز آفتاب طلوع نکرده بود بسرعت خانه را ترک کرد تا خود را به مرکز برساند و مدارک را به کیوانچ نشان بدهد.

صدای ترسناک کلاغی که بالای سرش میچرخید و انگار برگشتن او را به حیوانات جنگل خبر میداد مجبورش کرد لحظه ای بایستد و با تکیه به درخت باریک سرراهش لحظه ای چشم برهم بگذارد تا سایه ی ساختمانی را که در آخر مسیر ناپیدا در انتظارش بود نبیند!هیچ فکر نمیکرد برگشتن به گذشته اینقدر سخت باشد. با اینکه وقتی آنجا را ترک میکرد انتظار نداشت یک روز بیشتر بماند و عاشق شود و...مسیر زندگیش حتی برای مدت کوتاهی چنان تغییر کند که خودش هم مایل به تغییر بشود تا در دنیای رنگی و پرجنب و جوش واقعی برای همیشه بماند...ولی حالا مجبور بود با کوله باری از خاطرات شیرین در سر و عشق سوزان در دل زندگی را که آرزویش شده بود و مردی را که دنیایش شده بود ترک کند و به آن خانه ی سرد و تاریک برگردد.

صدای گوشخراش کلاغی که روی نرده ی بالکن نشسته بود نزدیک شدن طلوع را خبر میداد ولی او هنوز هم مایل نبود از تخت خارج شود.انگار اگر دیرتر بلند میشد نتیجه ای که انتظارش را داشت تغییر پیدا میکرد.هنوز جرات روبرویی با حقیقت زشت را نداشت.هنوز قدرت قبول دوباره تنها شدنش را نداشت.خیره به سر پله ها آرام نفس میکشید تا گوشهایش را تیز نگه دارد.هنوز هم احمقانه امید داشت صدای باز و بسته شدن در را بشنود... شاید برای خرید نان رفته بود...یا هم صدای ظروف آشپزخانه که داشت صبحانه حاضر میکرد...بعد صدای قدمهایش که از پله ها بالا می آید...(پاشو دیگه آراس چقدر میخوابی!)ولی نه...مسلم بود اگر تا آخر دنیا هم در تخت
منتظر بماند قرار نبود چاتای برگردد!

نیاز نبود کار زیادی روی خون چاتای انجام بدهد.تا جایی که بیاد داشت برای تبدیل کردن خود چاتای از خون ولاد به او نوشانده بودند و نتیجه خیلی سریعتر از آنچه حتی استاد محاسبه کرده بود جواب داده بود ولی باز هم محض احتیاط نیمی از خون را هم در سرنگ کشید تا اگر آراس در مصرف آن به مشکل برخورد کرد با تزریق شانسشان را امتحان کنند.
وقت زیادی برای تلف کردن نداشت.نمی توانست از آراس بخواهد به مطب
بیاید.هنوز لحن گریانش از پشت تلفن در گوشش طنین می انداخت. ذاتاً حمله به همکارش نشان میداد چقدر مشکل پیشروی کرده و مسلماً حالش برای خروج از خانه و روبرو شدن با انسانها مساعد نبود.بهرحال آراس تلفنش را گم کرده بود و امکان تماس با او را نداشت. پس هر چه نیاز بود در کیف معاینه اش جمع کرد و به محض طلوع آفتاب از مطب به مقصد خانه ی آراس بیرون زد.