Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part462 نمیفهمید این تشنگی خون بود | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part462
نمیفهمید این تشنگی خون بود یا ولع عشق که نه تنها سیر نمیشد بلکه هر لحظه نیازش بیشتر و بیشتر میشد و شاید اگر مورات مانع نمیشد تا آخرین قطره ی خونش را به جان میکشید.
"بس...بسه!خدای من!" سر مورات پایین افتاد و انگشتان بی رمقش روی سینه ی هیلمی مشت شد تا خود را نگه دارد اما نه نای چنگ زدن داشت
نه نای نگه داشتن خود!
با آزاد شدن لبهایش و رها شدن مورات در آغوشش تازه هیلمی بخود آمد و با ترس و نگرانی ناگهانی حلقه ی بازوهایش را تنگ تر کرد تا اجازه ی افتادن مورات به کف هال را ندهد!
"اوه منو ببخش!دست خودم نبود...میدونی که..."و با وحشت کنار کشید تا پشت مورات را لااقل به کمربند مبل تکیه بدهد:"تو باید جلومو میگرفتی... خودت گفته بودی اگر دیدی زیاده روی کردم کنترلم میکنی!"
ولی مورات نمی خواست از بغل هیلمی خارج شود.سر به سینه ی او چسباند و چشم بسته خنده ای کرد تا سوتفاهم را برطرف کند:"بوسه هات... اونقدر محشر بودند که...دلم رفت!"
هیلمی منظورش را درک نکرد.هنوز دستپاچه بود پس اینبار بازوهای مورات را گرفت و او را از خود جدا کرد تا بتواند صورتش را ببیند:"حالت خوبه؟چیزی میخوایی؟! آب بیارم؟!"
چشمان بی رنگ مورات تا نیمه باز شد و لبخند خونالودی روی لبهای رنگ
پریده اش ظاهر شد:"من هیچی جز تو نمیخوام!"
هیلمی نگران تر از آن بود که متوجه احساسات مورات شود!چانه ی او را یک دستی گرفت و انگشتش بزرگش را با احتیاط به زخم لب او کشید:"ببین چکار کردم!لعنت به من..."
مورات چنان محو هیلمی بود که نه دردی حس میکرد نه ضعفی! حس نابی
داشت.اولین بار بود کسی خون او چشیده بود و مثل باکره گی تنش، هویت و اصالت و روح و قلب او را هم صاحب شده بود!
"چیزی نیست...زودی خوب میشه!"مچ دست او را گرفت و به سمت گونه ی خود کشید:"من حالم خوبه...خیلی هم خوبه..."
هیلمی با راهنمایی دست مورات انگشتانش را به صورت سرد شده ی او کشید و کف دستش را به گونه ی نرمش چسباند:"حالا چی میشه!؟"
مورات با لذت چشمان جان گرفته و لبهای رنگ گرفته ی هیلمی را تماشا میکرد:"به فرصت نیاز داریم تا هر دومون دوباره احیا بشیم!"
اما هیلمی آرام نمیگرفت.مقابلش دو زانو نشست و دستهای بی رمق او را بین دو دست خود گرفت تا با مالش،دوباره گرما را به تن مورات برگرداند:"به
خون نیاز نداری؟میتونم برم بیمارستان و برات یه کیسه بدزدم بیارم!"
مورات عاشقانه حرکات دلسوزانه ی هیلمی را دنبال میکرد.
"تو دیگه یه ولاد هستی!نباید دزدی کنی!"
نگاه پرسوال هیلمی با تعجب بالا آمد.مورات نیشخند به لب دستهایش را چرخاند تا اینبار او دستهای لرزان هیلمی را نوازش کند:"حالا دیگه خون منم توی جسم توست این یعنی تو هم مال من شدی!"
هیلمی با هیجان از شنیدن چنین چیزی لبش را به دندان گرفت ولی سوزش زخمش اخم به چهره اش انداخت و باعث خنده ی مورات شد.