Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part463 وقتی به مرکز رسید جز نگهبا | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part463
وقتی به مرکز رسید جز نگهبان و یکی از همکارانش که شیفت شب مانده بود کسی را ندید و این در آن گیرودار مرگ باریش اردوچ از عجایب روزگار حساب میشد خصوصاً که می گفتند رییس آنروز را مرخصی گرفته و به خانه رفته!شاید اگر از خشم کیوانچ نمی ترسید تیم تجسس تشکیل میداد و خودش برای پیدا کردن آزمایشگاه و دستگیری عوامل اقدام میکرد اما حالا مجبور بود لااقل تلفنی از او اجازه بخواهد که دومین شوک هم با بی جواب ماندن تماسش به او وارد شد چون کیوانچ هیچوقت تلفنش را خاموش نمیکرد.با این حساب کل بهانه ها برای دست کشیدنش کافی بود ولی همین که کاری نکند خودش ممکن بود باعث دردسرش شود و بهانه ی اصلی دست کیوانچ بدهد تا او را بخاطر کم کاری تنبیه کند!پس تصمیم گرفت شخصاً سراغ کیوانچ برود و مدارک را رو کند بلکه هر چه سریعتر دست به کار شوند قبل از آنکه برای جلوگیری هر نوع اتفاقی دیر شود.

بالاخره جلوی خانه رسیده بود و آفتابی که داشت طلوع میکرد در آهنی عظیم را قابل دید کرده بود و او با آنکه دو ساعت تمام راه را با پای پیاده طی کرده بود و آنقدر تشنه و خسته بود که رمق ایستادن نداشت باز هم دلش نمیخواست قدم بردارد و وارد زندگی سابقش شود!قبول برگشتن به خانه ای که برایش حکم حبس ابد داشت سخت تر از چیزی بود که فکرش را کرده بود.تا وقتی مزه ی خوشبختی و عشق را نچشیده بود آنجا تنها مخفیگاه امن و سرپناه آرامش بخش او بود ولی حالا مثل جهنم خاموش پیش رویش بود تا با یادآوری گناهانش شکنجه اش کند و او چه ساده باور کرده بود می تواند شخصیت پلید و گذشته ی ننگینش را فراموش کند و باقی عمرش را در دنیای جدید مثل مردم عادی زندگی کند درحالیکه او یک رانده شده بود و چاره ای جز شیطان بودن نداشت.

می دانست هر قدر بیشتر منتظر بماند برگشتن به زندگی واقعی که در پیش داشت سخت تر میشد پس با اینکه هیچ توان و علاقه ای برای حرکت کردن نداشت پتو را کنار زد و به سنگینی از تخت جدا شد اما قدم برداشتن در خانه ی ساکت و خلوت سخت تر از انتظارش بود.چیزی که میترسید خیلی زودتر از آنکه آمادگیش را داشته باشد اتفاق افتاده بود.حتی چاتای فرصت درک کردن او را پیدا نکرده بود.حق داشت بترسد و فرار کند.تمام این مدت راز هیولا بودنش را مخفی کرده بود و چه بسا جان او را هم بخطر انداخته بود و حالا در آخر قرار بود چه بشود؟چاتای چه توقعی میتوانست از رابطه داشته باشد؟در کنار کسی که تمام مدت به او دروغ گفته و شرایط بیماریش تا حد صدمه زدن اطرافیان پیش رفته بود بی خبر از همه چیز عاشقی کرده بود و حالا با روی واقعی او روبرو شده بود چطور میتوانست مثل سابق دوستش داشته باشد و با او بماند؟!