Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part475 موبایلش زنگ خورد.بوراک بود | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part475
موبایلش زنگ خورد.بوراک بود.اونر دلیل تماسش را فهمید. بر خلاف همیشه دیدن اسم پسرش قلبش را گرم کرد و لبخند بر لبش آورد ولی نمی توانست جلوی آراس جوابش را بدهد پس گوشی را سایلنت کرد و دوباره به جیب شلوارش فرو کرد.آراس که همچنان با کرختی به دیوار زل زده سعی میکرد به وضعیت جسمی اش تمرکز کند تا از بهبودیش مطمئن شود با این تلنگر موبایل رو به اونر کرد:"میتونم بخوابم؟"
اونر راضی از اینکه مشکل جسمی بیان نکرد لبخند زد:"البته که میتونی! میخوای کمکت کنم بری تختت؟"
آراس به مبل اشاره داد:"نه نیاز نیست.همینجا روی کاناپه کمی چرت میزنم" و کوسنی را که کنارش بود برداشت و آرام دراز کشید.اونر برای کشیدن پتو مسافرتی برویش، از جا بلند شد:"گشنت نیست؟نمیخوای چیزی بیارم؟"
آراس زمزمه کرد:"اگر گشنم بشه خودم پا میشم تو میتونی بری خونه"
اونر پتو را از نوک پا تا سرشانه ی آراس پهن کرد:"نه من میمونم . هر ساعت باید معاینت کنم"
آراس به دروغ گفت:"اگر مشکلی بود میام مطبت نگران نباش"و قبل از آنکه اونر باز هم تعارف کند اضافه کرد:"میخوام تنها بمونم و استراحت کنم"
اونر میدانست دیگر جایی برای ترسیدن نبود.ذاتاً آراس تا لب مرگ نزدیک شده و حالا دیگر هرچه پیش آید خوش آید!
"باشه پس...کاری داشتی بهم زنگ بزن" اونر برای جمع کردن وسایلش پشت به او چرخید.می دانست واقعاً به تنهایی نیاز دارد وگرنه هیچ دلیل دیگری نمی توانست او را از مراقبت آراس منصرف کند.
آراس با شنیدن کلمه زنگ یاد موبایلش که گم شده بود افتاد و با عجله گفت:
"میشه قبل از رفتن اون شماره ای که باهاش بهت زنگ زدم برام روی کاغذ بنویسی؟"

تا وقتی وارد دنیای واقعی نشده بود نمی دانست آن عمارت اینقدر تاریک
و سرد و خاک گرفته است و حالا هر قدم که برمیداشت انگار در میان سنگهای گورستان حرکت میکرد.بوی خاک مرطوب و ظلمت سقف بلند، سرمای ترسناک و باد ضعیف اما سوزناکی که میان دیواها می پیچید مثل شلاق روحش را می درید و افکارش انگار در تلاش بود با این شرایط تکراری دوباره خو بگیرد احساس انجماد و سنگینی و حتی کرختی مرگ در سرش میکرد. پاهایش مسیر عادت شده ی قبلی را طی کرد و او را به همان اتاق خواب وسیع و تاریک رساند.پنجره باز مانده بود و برگهای خشک درختان اطراف کف سنگی اتاقش را فرش کرده بود.تلو تلو خوران از خستگی و تشنگی اول سراغ پنجره رفت و آنرا چفت بست. حتی پرده های مخملی سیاه را هم کشید تا آفتابی که درحال طلوع بود اذیتش نکند.بعد سمت تخت سیاه راه کج کرد.رو تختی و یکی از دوبالشی که در معرض باد و خاک قرار گرفته بودند و حتی رنگشان فرق کرده بود آرام پایین کشید و کف اتاق انداخت. تشک تمیز ظاهر شد و او با دقت پالتوی خیس و کفشهای گلی اش را درآورد و روی تخت خزید.نرم اما سرد بود.اهمیت نداد. بهر حال همه ی هیولاها به سرما عادت داشتند. تا سرش را روی بالش تمیز مانده گذاشت موبایل در جیب شلوارش زنگ خورد.با فکر اینکه شاید دکتر است با عجله بیرون کشید ولی شماره ی خانه ی آراس بود!آراس زنگ میزد!پس یعنی حالش خوب بود؟! لبخند سستی به لب آورد و به پهلو غلت زد. موبایل را طوری که بتواند صفحه اش را ببیند به پا تختی تکیه زد. می خواست تا خوابش نبرده از تلاش عشق اول و آخرش برای صحبت با او لذت ببرد.بهرحال گوشی شارژ زیادی نداشت و بزودی خاموش میشد ولی این آخرین ارتباطش با آن عکاس زیبا بود و به همین هم قانع بود...