Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part476 با اینکه میدانست گستاخی ا | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part476

با اینکه میدانست گستاخی است اما نمی توانست همانجا بایستد تا کیوانچ هر وقت کارش تمام شد به اتاق برگردد و شاید صحبتشان را ادامه بدهد تا بلکه حرف احمقانه ای را که زده بود توضیح بدهد پس با قدمهای تند دنبالش رفت.
"منظورت چیه؟یعنی چی نیستی؟!" به چهارچوب در حمام نرسیده کیوانچ مسواک و خمیردندان بدست خارج شد و به کتف او تنه زد.انگین با ضربه ی او چرخی زد و رو به او کرد:"چطور میتونی همچین چیزی بگی درحالیکه اینهمه سال دیدی چطور جلوی چشمت پرپر میزنم تا کمی بهم توجه کنی!"
کیوانچ قصد نداشت ناز کند و بحث را کش بدهد.به تخت رسید و وسایلی که دستش بود درون چمدان نیمه پرش پرت کرد:"منم همین فکرو میکردم و منتظر ابراز علاقه ات بودم اما با اومدن اون گارسون تو فراموشم کردی و عاشق اون شدی!"اینبار به سمت میز آینه چرخید و مشغول برچیدن وسایل رویش شد.
انگین در مقابل این صراحت و صداقت در شوک فرو رفت:"نه! نه اینطور نیست!من فقط...مواظبش بودم...وظیفم اینو ایجاب میکرد!"
کیوانچ با بی دقتی ادکلنهایش را برمیچید:"بس کن اوزتورک!از اولش تو رستوران چشمت دنبالش بود و تا پیداش کردی بردی خونه ات درحالیکه نیاز نبود و...بخاطر اون به پلیس خیانت کردی...بارها!"
انگین از خجالت چشمانش گرد شد و دهانش برای فریاد مخالف باز شد ولی کیوانچ انگشتش را بالا آورد و غرش دیگری کرد:"حرفم تموم نشده..."
ولی انگین هم از رو نرفت و با صدای بلندتر حرفش را برید:"من فکر میکردم درستش اینه!جونش در خطر بود و سعی میکردم تصمیم ..."
کیوانچ هم بلندتر غرید:"خودت اعتراف کردی باهاش سکس داشتی!"
نفس انگین از این حاضر جوابی برید اما از تلاشش برای اثبات عشق و بی گناهی خود دست نکشید:"نشد!هیچی نشد کیوانچ به خدا...من نتونستم ... من حسی بهش نداشتم....اون تظاهر میکرد دوستم داره تا کارشو پیش ببره ولی من ردش کردم چون عاشق تو بودم!"
کیوانچ کلافه از توجیه های غیرمنطقی و غیرقابل باور انگین،خنده ی تلخی کرد: "با فکر اینکه کشته شده داشتی دیونه میشدی...جلو چشمم بخاطرش گریه کردی و....چه اهمیتی داره جسمت وقتی قلبت بهم خیانت میکرد!"
انگین عصبانی از غلط برداشت شدن رفتارش دوباره صدایش را بلند کرد: "من فقط خودمو مسئول میدونستم و عذاب وجدان داشتم...همونطور که تو در قبال دوستت خودت رو..."
کیوانچ اجازه نداد از راز او علیه خود او استفاده کند.با قیافه و لحن سخت
بی مقدمه پرسید:"پرونده رو از کجا آوردی!؟"
انگین لحظه ای گیج شد.حتی یادش نبود پوشه ای با خودش آورده و آنجا روی تخت رها کرده. نگاهش بی اختیار به سمتش چرخید و آرام گرفت. منظور کیوانچ را فهمیده بود.
"آورد داد و رفت...یعنی...خداحافظی کرد و برای همیشه رفت!"
کیوانچ خنده نفرت انگیزی کرد:"اوه چقدر غمگین!"و دوباره به سمت آینه برگشت تا باقی چیزها را هم جمع کند.انگین دستپاچه از سوتفاهم پیش آمده به او نزدیک شد:"من ناراحت نیستم! فقط..." کیوانچ فرصت نداد به او برسد. با همان چند خرت پرتی که برداشته بود دوباره بطرف تختش رفت.
انگین وحشتزده تر از آن بود که حرفش را قطع کند:"فقط خواستم بگم رفت! از زندگیم رفت...تموم شد!قرار نیست ببینمش یا..."
"واسه همین سراغم اومدی؟!"کیوانچ سر به زیر حرصش را با تند تند تلمبار کردن چمدانش خالی میکرد:"چون ترکت کرد تازه یادت اومد منم هستم؟!"
انگین باورش نمیشد با چنین وضعی مواجه است! نالید:"من اومدم تا پرونده رو بهت برسونم تا باعث افتخارت بشم و شاید کمی جبران خطاهام بشه اونوقت تو..."دلگیر از اینهمه سوتفاهم و ناتوان از بیان احساسات و حقایق بناگه ساکت شد.
دستهای کیوانچ سست شد و سرش پایین افتاد.او هم از بازخواست ننگین خود خسته شده بود:"برای ساعت یازده بلیط پرواز دارم!لطفاً بیشتر از این
وقتمو نگیر!"