Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part477 برای بار ششم یا هفتم دو | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part477

برای بار ششم یا هفتم دوباره دکمه ی تکرار گوشی بیسیم را زد و اینبار برخلاف انتظار قبلی،جواب دیگری شنید(دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد!)خاموش! یا شده بود یا خودش عمداً خاموش کرده بود؟!
دستش پایین روی مبل افتاد و انگشتانش خسته از نگه داشتن تلفن،شل شدند.نمی خواست به این زودی ناامیدی بدل راه بدهد.حتماً مشکلی برایش پیش آمده بود.حتی اگر چیزی که احتمال میداد حقیقت داشت او دیگر قدرت درست کردنش را داشت!فقط به زمان نیاز داشت تا بتواند خوب شود و خوب فکر کند.
باصدای تکراری کلاغ نگاهش به پنجره بلند چرخید.پرنده ی سیاه دوباره لب نرده ها برگشته بود.گوشی را همانجا رها کرد و با کُندی از جا بلند شد.حس سبکی و ضعف خفیفی داشت.باور نمیکرد با همان یک جرعه خون همه چیز عوض شده و زندگی و سلامتی اش سرجای قبلی برگشته باشد.مثل بچه ای که تازه راه رفتن یاد میگرفت با احتیاط قدم برداشت.تلو خورد اما توانست سرپا بماند. دومین و سومین قدم را هم برداشت و خود را به ستون باریک سر راهش رساند.نگاهش روی کلاغ بود.دوست داشت به بالکن دربیاید و کمی هوای تمیز صبحگاهی را به سینه پرکند ولی بنظر کار عاقلانه ای نمی آمد با آن سرگیجه ی شدید بعید نبود پایین پرت شود!پس دست
به ستون روی پاشنه ی پا چرخی زد و به آشپزخانه نگاه کرد.بعد مدتها گرسنگی واقعی را در معده اش حس کرد و از تصور غذا حالش بهم نخورد. یعنی ممکن بود بتواند دوباره چیزی جز خون بخورد و اینبار برنگرداند؟! تصورش جرات داد و برای امتحان کردنش به سمت آشپزخانه راهی شد.

تخت با هر ضربه ی شدید هیلمی از دیوار جدا شده دوباره سرجایش برمیگشت و باعث لرزش پا تختی ها و هر چه رویشان باقی مانده بود میشد ولی او همچنان خستگی ناپذیر و بی پایان به تلمبه زدن تن زیبایی که مقابلش داشت ادامه میداد و از این لحظات چنان غرق لذت بود که عمداً اجازه ی پایان گرفتن نمیداد!
هرچند مورات لب به دندان گرفته بود تا فریاد خوشی سر ندهد نمیتوانست ساکت بماند و ضجه های دردناکی از گلویش خارج میشد.انگشتانش از چنگ زدن تشک برای نگه داشتن خود روی تخت خسته شده زانوهایش از فشار ضربات تند و سختی که تنش مواجه بود کرخت شده بود اما هیچ دلش نمی خواست این دقایق هرچند وحشیانه تمام شود!
ضربان قلبش به نهایت رسیده بود و خون در رگهایش میجوشید. سرش از خوشی به دوران افتاده بود و آلتش در مرز انفجار بود.یک نگاه به پایین انداخت. باسن پسرک بیچاره بر اثر سیلی های دست و لگن او سرخ شده رد انگشتانش روی پهلوهای او کبود و حتی خراشیده شده بود.عجیب بود که بجای ترحم بیشتر دلش خواست و دیوانه تر شد.خود را روی مورات انداخت و مورات با سنگینی تن عرق کرده ی هیلمی روی سینه بر تخت افتاد. تازه متوجه خیس بودن زیرش شد.یعنی چند بار ارضا شده بود؟باورش نمیشد.حتی دستش هم بخودش نخورده بود!
هیلمی یک بازویش را از پشت دور گلوی مورات انداخت تا او را سفت زیر خود نگه دارد و با دست دیگر ران راستش را کنار کشید تا راحت تر روی باسنش جا بگیرد و حرکتش روانتر بشود.لثه هایش مثل نوزادی که داشت اولین دندانهایش را در می آورد به خارش افتاده بود و برای گاز نگرفتن شانه و گردن سفید مورات تلاش سختی میکرد ولی مورات با این پوزیشن جدید که کنترل جسمش را تماماً از دست داده بود و صدای نفس های شهوت آلود هیلمی که گردنش را داغ میکرد بیشتر تحریک شده دیگر نمی توانست صدای ناله هایش را خفه کند و حتی بلندتر از همیشه داد میزد.
هیلمی هم دیگر نمی توانست جلوی خود را بگیرد.چشمانش را سفت بست و لبهایش را به کتف داغ مورات فشرد.کافی نبود.هر آن ممکن بود ارضا شود و از اشتیاقش به مورات صدمه بزند پس دست دیگرش را بالا آورد و روی دهان او گذاشت تا صدای هوس انگیز او را که برای آزار بیشتر تشویقش میکرد خفه کند.نفس مورات در گلویش خفه شد و لذت اسارتش را به نهایت رساند. چند ضربه ی دیگر و...با شروع شلیک های بی وقفه ی هیلمی که تنش را پر میکرد خودش هم برای بار نمی دانست چندم ریخت و ریخت و ریخت...