کمونیسم نه ایدهای خالص است نه الگویی جزمی برای سازماندهی جامعه. نه نام شکلی از حکومتکردن است نه وجهی نو در تولید. کمونیسم نام جنبشی است که پیوسته نظم مستقر را از پا درمیآورد/ برمیچیند، اما در عین حال هدفی است که از بطن این جنبش زاده میشود و آن را هدایت میکند، هدفی که، چون هم با سیاستهای فاقد اصول فرق میکند هم با کنشهای بیپیامد یا فعالیتهای بیبرنامۀ روزبهروز، به این جنبش امکان میدهد تا تعیین کند کدام کارها ما را به هدف نزدیک میکنند و کدام کارها به بیراههمان میبرند. از این لحاظ، کمونیسم نه شناخت علمیِ هدف و راهِ رسیدن به هدف بلکه فرضیهای راهبردی است که پیکار ما را تنظیم میکند و، به وجهی جداناشدنی، نامِ رؤیای زوالناپذیر جهان دیگری است که بر مدار عدالت و برابری و همبستگی میگردد، تکاپویی مدام که میکوشد نظم موجود در عصر سرمایهداری را سرنگون سازد و فرضیهای که این تکاپو را به سوی دگرگونیِ ریشهایِ مناسبات مالکیت و قدرت راه میبرد، حرکتی که زمین تا آسمان فرق میکند با سازشکردنها با شرّ کمتری که معلوم میشود کوتاهترین راه برای رسیدن به بدترین وضع ممکن است.
دَنیِل بنسعید، «توانهای کمونیسم»