2021-04-22 14:28:31
#باهم_کتاب_بخوانیم
#حاجی_آقا(۱۳)
#صادق_هدايت
این نصایح را خود حاجی از روی خلوص نیت بکار می بست. مثلا با جوانان اینطور حرف می زد: "من پیرم، اما فکرم جوانه. آقا تا می توانید خوش باشید، کیف کنید... من هم جوان بودم، شکار می رفتم، قمار می زدم، مشروب می خوردم، اما حالا دیگر توبه کردم، چون قوه و بنیه ام به تحلیل رفته. هر سنی تقاضای یک چیزی را می کنه، با وجود این، من از همه تحصیل کرده ها متجددتر و مترقی ترم. اول کسی که کلاه پهلوی سرش گذاشت، من بودم. اول کسی که شاپو سرش گذاشت، من بودم. منو تکفیر کردند... آقا کلاه که عقیده مردم را عوض نمی کنه خوب آدم این جور ساخته شده که کیف بکنه. تفریح هم در زندگی لازمه. از من بشنفيد: كيف کنید تا سر پیری پشیمان نشید..."
با بهائی که می نشست، می گفت: "من خودم مسلمانم، اما متعصب نیستم. می دانم که هر زمان اقتضای یک چیز را می کنه. هیچ مذهبی نیامده که بگه: زنا بکنید، دزدی بکنید، آدم بکشید... خوب، این پایه همه دین هاست. آنوقت هر کدام پیرایه هائی متناسب با عهد و زمانه به خودشان بستند که فرق می کند. من همه اش با آخوندها کشمکش دارم...
با طرفداران مشروطه می گفت: "من خودم پیش قراول آزادی بودم، این را دیگر کسی نمی توانه انکار بکنه. یادتان هست وقتی که مجلس را به توپ بستند؟ من یکی از سرجنبان های انقلاب بودم. همان شب، آسید جمال مرحوم که نور از قبرش بباره، منو شبانه تو خونه خودش پناه داد. قزاق ها ریختند خونه اش را چاپیدند. من شبانه با چادر سیاه از خونه همسایه گریختم. توی راه یک سیلاخوری جلوم را گرفت، به خیالش من زنم. یک وشگانی به بازوم گرفت که اگر فریاد زده بودم گیر می افتادم و حالا هفتا كفن پوسانده بودم. (قهقه می خندید) و بعد به هزار خون جگر، خودم را به سر حد رساندم و داخل مهاجرين شدم. روزنامه چاپ کردم و کارها صورت دادم. بله، هرکاری اول فداکاری لازم داره، ما دیگر پیر شدیم! حالا دیگر نویت شما جوان هاست!"
وقتی با مستبد می نشست، بی اختیار روده درازی می کرد و می گفت: "قربان همان دوره شاه شهید! قربان همان دوره خودمان. مشروطه! بر پدر این مشروطه لعنت! از وقتی که مشروطه شديم باين روز افتادیم... آن دوره ها مردم پر و پایشان غرس بود... بابا ننه دار بودند. حالا همه دزدی ها و دغلی ها و پدرسوختگی ها به اسم مشروطه میشه. ما که این مشروطه را نگرفتیم، این حقه بازی ها را اجنبی به ما زور چپان کرد. خواستند دین و ایمانمان را از دستمان بگیرند حالا همه چیزمان را بباد دادیم: نه دین داریم، نه آئين، نه کسی از کسی حساب می برد، نه کوچکتر به بزرگتر احترام می گذارد! خوب یک پلیس مخفی هم لازمه، وگرنه مردم همدیگر را می خورند. می دانید؟ اصلا باید یک پنجه آهنين قوی همیشه تو سر مردم بزنه. البته که اساس و پایه مملکت دین و مذهبه، اما همه کارها را که مذهب نمی تونه بکنه. اگر می توانست چرا نظمیه و امنيه و عدلیه درست می شد؟ پس باید یک نفر هوای مردم را داشته باشه که همدیگر را نخورند. آزادی شده که هر کس هر چه دلش خواست بگه و بکنه. خدا خر را شناخت که شاخش نداد. مردم چوب و فلک می خواند، با این آزادی مازادی کار مملکت نمی گذره. من خودم یک وقت تو همین جلو خوان، مردم را به چوب می بستم. حالا باید به عدلیه و نظمیه شکایت کرد، باید پول تمبر داد و شش سال دوندگی کرد، آخرش هم ماست مالی میشه!"
دریچه کتاب
@daricheketab
1.8K viewsتوفان, 11:28