ترا به این تن چه تعلق است!
آخر تو به این تن چه نظر میکنی ترا به این
تن چه تعلق است، تو قایمی بیاین و هماره بیاینی، اگر شبست پروایِ تن نداری و اگر روزست مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی، اکنون چه میلرزی برین تن چون یک ساعت با وی نیستی جایهای دیگری.
تو کجا و تن کجا.
این تن مغلطهٔ عظیم است، پندارد که او مُرد او نیز مُرد، هی تو چه تعلق داری به تن.
این چشمبندیِ عظیم است، ساحران فرعون چون ذرهای واقف شدند، تن را فدا کردند
خود را دیدند که قایماند بیاین تن و تن به ایشان هیچ تعلّقی ندارد،
و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیاء و اولیاء چون واقف شدند، از تن و بود و نابود او فارغ شدند..
حجّاج بَنگی خورده و سر بر در نهاده بانگ میزد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد، پنداشته بود که سرش از تنش جداست و به واسطهٔ در قایمست،
احوال ما و خلق همچنین است پندارند که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدناند.
جلال الدین بلخی
کتابِ فیه مافیه
تصحیح زندهیاد استاد بدیع الزمان فروزانفر
صفحهٔ ۳۰
نگاره: قربانی حضرت ابراهیم (ع)، قرن ۱۶م
پینوشت:
حجّاج: حجّاج بن یوسف ثقفی، والی حجاز و عراق در خلافت امویان
بنگ: حشیش، مخدر