{bucky×reader} صدای برخورد ظروف با خندهها و حرفزدنهای مردم | سرجنت چیزکیک
{bucky×reader} صدای برخورد ظروف با خندهها و حرفزدنهای مردم حاظر،درهم شده اما این بار حتی ذرهای برای پرت کردن حواس باکی از خواستش موفق نبودن این بار باکی صدایی که نیاز داشت هرلحظه در گوشش بپیچه پیدا کرده بود. صدایی که حتی آرزو داشت موقع خواب هم زمزمهای ازش به گوش برسه. این بار تصویری که بتونه خود باکی رو از جلوی چشمش پاک کنه،جلوی چشماش بود و حاضر نبود حتی ذرهای برای نگاه کردنش زمان رو هدر بده. ا.ت اکسیژن پاکی توی هوای کثیف اطراف باکی شده بود. مرهمی برای محو شدن زخمای روح و قفسهای برای مرتب شدن ذهن باکی ا.ت دستی روی موهاش و لباسش کشید و جلوی آینهی پشت دیوار ایستاد. ا.ت:مطمعنی خوبه همینا باک¿ باکی با لبخندی محو نشدنی به سرتاپای ا.ت نگاه میکرد جوابش رو به ا.ت داد. باک: فقط بهم بگو چرا وقتی تنهاییم از این تیپا نمیزنی،نمیزاری از زیباییای موجود لذت کافی رو ببریم ا.ت درحالی که یقه باکی رو مرتب میکنه قیافه از خود راضی به خودش میگیره ا.ت:خب به هرحال باید یه سلاحی برای تشنه کردنت توی جیبم نگهدارم یا نه¿ و خب باید یه نگاه یه چند نفرم برای خودم کنم که شما پاشی اعلام حضور کنی دیگه باکی در جواب سری تکون داد و لبخندی زد. ا.ت سریع لبهای باکی رو بوسید و دستش رو گرفت ا.ت:خب دیگه بریم باکی هنوز توانایی کامل ارتباط گرفتن با مردم رو نداشت ولی خب امشب رو به خاطر خانواده ا.ت که جمع بودن مجبور بود و یه شب رو میتونه برای جبران تمام کارهاش و شنیدن خندههای از ته دل ا.ت پشت سر بزاره. وارد جمعیت میشن و خوش آمد گوییا،دست دادنا و خوش و بشها شروع میشه. ا.ت میدونه ممکنه باکی مضطرب بشه و برای همین لحظهای دست باکی رو رها نمیکنه و با استفاده از زبان بدنش اون رو از اینکه تنها نیست آگاه میکنه.