#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۷۵ مینا، دستهی شالش را روی | کانال زهرا ولیبهاروند 🌊
#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۷۵ مینا، دستهی شالش را روی شانهاش انداخت. لبخند لرزانی زد و رو به روشن، گفت: - شما خیلی قشنگ حرف میزنید. - توام قشنگ بهشون عمل کن. خب؟ بعد از رفتن مینا، وقتی متوجه شد مراجع بعدیاش با اختلافی یک ساعته حضور پیدا خواهد کرد، خودش را به یک ماگ پر از کاپوچینوی داغ دعوت کرد. پشت پنجرهی طویل اتاق ایستاد. پنجرهای که رو به خیابانی پر از شلوغی و جمعیت باز میشد. جرعهای از محتویات ماگ نوشید و ناخوداگاه به پدرش فکر کرد. به پدرش که علیرغم بیمهریهایش، هنوز دوستش داشت. هنوز و همیشه... حتی آن موقعی که بود و مهربانیاش را از او، امین، آسمان و آنا دریغ میکرد. دریغ میکرد برای روز مبادا... روز مبادایی که هرگز از راه نرسید. - تو چرا اونقدر از ما دور بودی بابا؟ نفسی که کشید، شبیه یک آه بیانتها بود. حسرت پدر و دختریها، حسرت کامل بودن خانوادهشان همیشه روی دلش میماند. گرچه آنا تمام سعیاش را کرده بود تا برایشان هم پدر باشد و هم مادر؛ اما جای خالی هامون با هیچ محبتی پر نمیشد؛ اِلا خودش! خودش هم که زیر خروار خروار خاک، خفته بود.