Get Mystery Box with random crypto!

کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊

لوگوی کانال تلگرام zahravaliibaharvand — کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊 ک
لوگوی کانال تلگرام zahravaliibaharvand — کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊
آدرس کانال: @zahravaliibaharvand
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 2.28K
توضیحات از کانال

کتاب‌ها:
هاوام، چهارم شرقی، سندروم آفتاب‌گردان، برف جنوب، هم‌قبیله، کتابفروشی کهنه‌کار، بغض یاقوت

لینک کانال:
https://t.me/ YdqrHdRkMV81NGVk
اینستاگرام نویسنده:
https://instagram.com/zahra.valibaharvand?igshid=YmMyMTA2M2Y=

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

2

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2023-03-07 15:40:54 داستان «هم‌قبیله» در کانال VIP بیشتر از ۱۰۰ پارت از کانال عمومی جلوتره!
برای عضویت، مبلغ ۳۳هزار به شماره کارت زیر واریز کنید و رسید رو ‌برای ادمین ارسال کنید.

بانک ملی به نام زهرا ولی‌بهاروند:
60‌3‌7 99‌‌‌8‌2 39‌‌‌79 8‌761
آیدی ادمین جهت ارسال فیش واریزی:
@admiiin_bahar
224 views12:40
باز کردن / نظر دهید
2023-03-06 13:38:25 #زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۸۴ ‌ صدای میراث، نگاهش را به ورودی خانه کشاند. ‌ مقابلش بود، با همان چشم‌ها و لبخند و پلیور لیمویی‌رنگ‌. شبیه یک خورشیدکِ خندان بود. ‌ - حالتون خوبه؟ ‌ طرف صحبتش، آسمان بود. نگاهش کرد و کوتاه جواب داد: - ممنونم. ‌‌ *رضایت…
359 viewsedited  10:38
باز کردن / نظر دهید
2023-03-06 13:37:56 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۸

امین یورش برده بود به سمت پدربزرگشان.
آنا توی صورت خود کوبانده و امین جلوی مدعویین مراسم و اقوامشان، فریاد کشیده بود:
«با مادر من درست حرف بزن پیرمرد احمق!»

- آسی؟

ثمین با سینی چای مقابلش ایستاده بود.
به خودش آمد و استکانی برداشت. آهسته پچ زد:
- کِی می‌ریم؟
‌‌
*رضایت ندارم حتی یک پارت از رمانم، از کانال خارج بشه یا به هر دلیلی سیو و کپی بشه. هرگز حلال نمی‌کنم. هیچ فایلی از رمان هم منتشر نمی‌شه. خوندن رمان فقط در کانال خودم «رمان‌های زهرا ولی‌بهاروند» مجاز و‌ حلاله.*

ثمین سینی خالی را روی میز گذاشت.
جایی نزدیک به آسمان نشست و به همان آهستگی که او پرسیده بود، جواب داد:
- خوشه برگرده، بعد.
‌‌
نگاهش به ظرف شیرینی‌های روی میز افتاد.
کوکی‌های کشمشی بودند.

خورشید، با لبخند رو به همه‌شان گفت:
- شیرینی‌های میراثمه.

فکر کرد این کوکی‌ها را خود میراث پخته است؟
با همان دست‌هایی که بزرگ و نوازش‌گر می‌نمودند؟

خورشید داشت با زن حدوداً چهل ساله‌ای که موهای روشنی داشت، حرف می‌زد.

لینک گروه گپ «هم‌قبیله»:
https://t.me/+NpGu2GhHG10yYWE8
344 viewsedited  10:37
باز کردن / نظر دهید
2023-03-06 13:37:56 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۷

اصلاً متوجه نشد ثمین کِی به آشپزخانه رفت و چه شد که با سینی چای برگشت.

خورشید، با لبخندی بر لب ظرف شیرینی‌ها را روی میز گذاشت و رو به ثمین، گفت:
- ممنونم دختر قشنگم. خیلی زحمت کشیدی.

ثمین خودشیرین بود. این را از همان بچگی فهمیده بود.

دوست داشت به چشم بزرگ‌ترها بیاید.
همیشه و در جمع‌های دوستانه یا خانوادگی، کاری را می‌کرد که می‌دانست بزرگ‌ترها آن را «خوب» می‌دانند.
‌‌
با این‌که آن‌ها با خانواده‌ی پدریشان غیر از عمه سوری رابطه‌ای نداشتند؛
اما می‌دانست که ثمین نوه‌ی محبوب آقابزرگ، پدربزرگشان، است.

پدربزرگی که آسمان، آخرین‌بار او را در مراسم چهلم هامون دیده بود.
که آمده بود، مراسم را مانده بود و دستِ آخر،
مقابل او، امین و روشن و عطا، رو کرده بود به آنا و گفته بود: «تو قاتل پسرم شدی!»

امین نوجوان بود. تازه پشت لبش سبز شده و استخوانی ترکانده بود.
کسی نتوانست جلویش را بگیرد.
همه‌شان می‌دانستند که نقطه ضعف امین، آناست و محال است بی‌احترامی به او را تاب بیاورد.
246 views10:37
باز کردن / نظر دهید
2023-03-06 13:37:56 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۶

- بفرمایید بریم داخل، یه چایی و شیرینی مهمون من باشید.

ثمین، پشت سر خورشید وارد خانه شد.
زن‌هایی که آسمان آن‌ها را نمی‌شناخت هم وارد شدند و او هم دنبالشان روانه شد.

ساختمان عمارت، بزرگ و مجلل بود.
آینه‌ کنسول‌های طلایی، مبل‌های سلطنتی و قاب‌های نفیس روی دیوار، خبر از سلیقه‌ی گران صاحب‌خانه می‌داد.

- بفرمایید خواهش می‌کنم.

روی مبل تک‌نفره نشست‌.
حواسش به تزیینات خانه بود. روی دیوار اصلی پذیرایی، یک قاب بزرگ خانوادگی نصب بود.

توی عکس می‌توانست خورشید، میراث و خوشه را تشخیص بدهد.
دو مرد دیگر که شباهت زیادی به هم داشتند هم در عکس دیده می‌شدند.
یکیشان جوان‌تر بود که آسمان فکر کرد احتمالاً پسر بزرگ خانواده باشد و دیگری که مسن‌تر بود هم یحتمل همسر خورشید و پدر بچه‌هایش بود.

حواسش رفته بود پی عکس خانوادگی و فکر کرد چرا خودشان تا به حال از این عکس‌ها نگرفته‌اند؟

بعد خودش جوابِ خودش را داد!
چون آن‌ها هرگز پدر همراهی نداشتند و هرچه بود، آنا بود و بس.
او هم شاید فکرش به گرفتن عکس دسته‌جمعی و نصب آن روی دیوار خانه، نرسیده بود.
229 views10:37
باز کردن / نظر دهید
2023-03-06 13:37:56 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۵

میراث داشت ظرف‌های یک‌بار مصرف نذری را می‌برد و توی ماشین می‌گذاشت.
‌‌
خوشه اشاره‌ای به ماشین کرد و گفت:
- بریم نذری‌ها رو برسونیم به دست صاحباشون.

دودل بود. نمی‌دانست همراهی‌اش کار درستی‌ست یا نه‌‌.

با شک به ثمین نگاه کرد.
او هم که کنار خورشید ایستاده بود، لبخندی زد و گفت:
- اگه دوست داری برو. منم فعلاً این‌جام و به خورشیدجون کمک می‌کنم.

دلش می‌خواست برود؛
اما تمام قد جلوی خواسته‌ی دلش ایستاد.

باید از یک‌جایی جلوی این حس نامتعارف به یک مرد که نامزد داشت را می‌گرفت.

- منم پیش شما می‌مونم.

خوشه ناراحت شد؛ اما دیگر اصرار نکرد و همراه میراث سوار ماشین او شد و رفت.

خورشید دیگ بزرگ نذری را به همراه چند تن از زنان حاضر در آن‌جا، بلند کرد و گوشه‌ی ایوان گذاشت.
زن‌ها هر کدام گوشه‌ای از کار را گرفتند و در عرض چند دقیقه، هم آبکش‌های بزرگ برنج جمع شدند و هم ماهیتابه‌ی کشمش‌ها و بشقاب‌های حاوی نذری.
234 views10:37
باز کردن / نظر دهید
2023-03-06 13:37:56 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۴

صدای میراث، نگاهش را به ورودی خانه کشاند.

مقابلش بود، با همان چشم‌ها و لبخند و پلیور لیمویی‌رنگ‌.
شبیه یک خورشیدکِ خندان بود.

- حالتون خوبه؟

طرف صحبتش، آسمان بود.
نگاهش کرد و کوتاه جواب داد:
- ممنونم.
‌‌
*رضایت ندارم حتی یک پارت از رمانم، از کانال خارج بشه یا به هر دلیلی سیو و کپی بشه. هرگز حلال نمی‌کنم. هیچ فایلی از رمان هم منتشر نمی‌شه. خوندن رمان فقط در کانال خودم «رمان‌های زهرا ولی‌بهاروند» مجاز و‌ حلاله.*

نهال کیفش را روی شانه انداخت‌ و به طرف میراث رفت.
دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و دو طرف گونه‌هایش را بوسید.
- من برم عزیزم. کاری نداری؟

میراث هم او را بوسید.
آسمان داشت تمام این‌ها را می‌دید.
داشت می‌دید و دلش می‌سوخت.

تازه می‌فهمید دل سوختن یعنی چه! دل بی‌جنبه‌اش چیزی حالی‌اش نبود. نباید با چند دیدار و کلام، از میراث خوشش می‌آمد.

دلش این حق را نداشت؛ اما قلب لعنتی‌اش حق و حقوق خود را از یاد برده و برای میراث تپیده بود.
دو، سه تپشِ یکی در میان!

- آسمان! تو دوست داری باهامون بیای؟

نگاهش را به خوشه انداخت که او را مخاطب خویش قرار داده بود.

- جانم؟ کجا بیام؟

لینک گروه گپ «هم‌قبیله»:
https://t.me/+NpGu2GhHG10yYWE8
341 viewsedited  10:37
باز کردن / نظر دهید
2023-03-05 17:13:55 داستان «هم‌قبیله» در کانال VIP بیشتر از ۱۰۰ پارت از کانال عمومی جلوتره!
برای عضویت، مبلغ ۳۳هزار به شماره کارت زیر واریز کنید و رسید رو برای ادمین ارسال کنید.

بانک ملی به نام زهرا ولی‌بهاروند:
60‌3‌7 99‌‌‌8‌2 39‌‌‌79 8‌761
آیدی ادمین جهت ارسال فیش واریزی:
@admiiin_bahar
790 viewsedited  14:13
باز کردن / نظر دهید
2023-03-02 14:48:47 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۳

با آمدن نام میراث، تپش قلبش تندتر شد؛
اما یادش آمد در فاصله‌‌ای کم از او، نامزد میراث ایستاده است.

نهال کمی آن‌طرف‌تر بود.
او نباید به مردی فکر می‌کرد که متعلق به زنی دیگر بود؛ نباید به آن چشم‌ها فکر می‌کرد.

حتی پیش خودش اعتراف کرد که آمدنش به خانه‌ی میراث اشتباه محض بوده است‌.

نباید می‌آمد و دلش را به دیدن‌های کوتاه خوش می‌کرد. دیگر حتی نباید به شیرینی‌فروشیشان هم می‌رفت.

باید فکری هم به حال دوستی با خوشه می‌‌کرد.
شاید بهتر بود از این دختر دور شود تا از برادرش هم دور شود.

- خورشیدجون، من دیگه برم. نوبت دندون‌پزشکی دارم، باید سروقت برسم.

نهال بود. حتی صدای زیبایی هم داشت.
میراث حق داشت که یک زن با ویژگی‌های او را برای زندگی انتخاب کند.

هی با خودش تکرار کرد که ظاهر آدم‌ها اهمیتی ندارد و گرچه به این حرفش ایمان داشت؛ اما حسادت آزاردهنده‌ای توی دلش به‌وجود آمده بود.
حسی که اولین‌بار بود تجربه‌اش می‌کرد.

او با این حسادت‌ها ناآشنا بود و اولین‌بار بود که می‌فهمید خوش آمدن از یک نفر چه شکلی‌ست.

- سلام.
1.1K views11:48
باز کردن / نظر دهید
2023-03-02 14:48:47 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۲

‌نفس عمیقی کشید از عطر پلو و دارچین و باران... ریه‌هایش پر از خنکی بی‌حدی شد و قاشقی از برنج به دهان برد.

طعم محشری داشت. حتی می‌توانست بگوید دست‌پخت خورشید به اندازه‌ی آنا خوب است.

- خیلی خوشمزه شده، دست‌تون درد نکنه.

خورشید، لبخندی در جوابش زد و گفت:
- برای مادرت اینا هم کنار می‌ذارم آسمان‌جان. حتماً رفتنی با خودت ببر.

با قدردانی از خورشید تشکر کرد.
مهمان‌ها هر کدام به طرفی از ایوان رفته بودند و مشغول خوردن عدس‌پلو بودند.

‌خورشید و خوشه که ظرف‌های یک‌بار مصرف را پر کردند،
دیگ خالی را گوشه‌ای گذاشتند و به ظرف‌هایی که روی هم بودند نگاهی انداختند.

خورشید، به در بسته‌ی خانه اشاره کرد و گفت:
- برو به میراث بگو بیاد. تا سرد نشده ببرید و پخش کنید.
823 views11:48
باز کردن / نظر دهید