#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۸۵ میراث داشت ظرفهای یکبار مصرف نذری را میبرد و توی ماشین میگذاشت. خوشه اشارهای به ماشین کرد و گفت: - بریم نذریها رو برسونیم به دست صاحباشون. دودل بود. نمیدانست همراهیاش کار درستیست یا نه. با شک به ثمین نگاه کرد. او هم که کنار خورشید ایستاده بود، لبخندی زد و گفت: - اگه دوست داری برو. منم فعلاً اینجام و به خورشیدجون کمک میکنم.
دلش میخواست برود؛ اما تمام قد جلوی خواستهی دلش ایستاد.
باید از یکجایی جلوی این حس نامتعارف به یک مرد که نامزد داشت را میگرفت. - منم پیش شما میمونم.
خوشه ناراحت شد؛ اما دیگر اصرار نکرد و همراه میراث سوار ماشین او شد و رفت.
خورشید دیگ بزرگ نذری را به همراه چند تن از زنان حاضر در آنجا، بلند کرد و گوشهی ایوان گذاشت. زنها هر کدام گوشهای از کار را گرفتند و در عرض چند دقیقه، هم آبکشهای بزرگ برنج جمع شدند و هم ماهیتابهی کشمشها و بشقابهای حاوی نذری.