#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۸۶ - بفرمایید بریم داخل، یه چایی و شیرینی مهمون من باشید. ثمین، پشت سر خورشید وارد خانه شد. زنهایی که آسمان آنها را نمیشناخت هم وارد شدند و او هم دنبالشان روانه شد. ساختمان عمارت، بزرگ و مجلل بود. آینه کنسولهای طلایی، مبلهای سلطنتی و قابهای نفیس روی دیوار، خبر از سلیقهی گران صاحبخانه میداد. - بفرمایید خواهش میکنم. روی مبل تکنفره نشست. حواسش به تزیینات خانه بود. روی دیوار اصلی پذیرایی، یک قاب بزرگ خانوادگی نصب بود. توی عکس میتوانست خورشید، میراث و خوشه را تشخیص بدهد. دو مرد دیگر که شباهت زیادی به هم داشتند هم در عکس دیده میشدند. یکیشان جوانتر بود که آسمان فکر کرد احتمالاً پسر بزرگ خانواده باشد و دیگری که مسنتر بود هم یحتمل همسر خورشید و پدر بچههایش بود. حواسش رفته بود پی عکس خانوادگی و فکر کرد چرا خودشان تا به حال از این عکسها نگرفتهاند؟ بعد خودش جوابِ خودش را داد! چون آنها هرگز پدر همراهی نداشتند و هرچه بود، آنا بود و بس. او هم شاید فکرش به گرفتن عکس دستهجمعی و نصب آن روی دیوار خانه، نرسیده بود.