Get Mystery Box with random crypto!

#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۸۴ ‌ صدای میراث، نگاهش را به | کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊

#زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۴

صدای میراث، نگاهش را به ورودی خانه کشاند.

مقابلش بود، با همان چشم‌ها و لبخند و پلیور لیمویی‌رنگ‌.
شبیه یک خورشیدکِ خندان بود.

- حالتون خوبه؟

طرف صحبتش، آسمان بود.
نگاهش کرد و کوتاه جواب داد:
- ممنونم.
‌‌
*رضایت ندارم حتی یک پارت از رمانم، از کانال خارج بشه یا به هر دلیلی سیو و کپی بشه. هرگز حلال نمی‌کنم. هیچ فایلی از رمان هم منتشر نمی‌شه. خوندن رمان فقط در کانال خودم «رمان‌های زهرا ولی‌بهاروند» مجاز و‌ حلاله.*

نهال کیفش را روی شانه انداخت‌ و به طرف میراث رفت.
دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و دو طرف گونه‌هایش را بوسید.
- من برم عزیزم. کاری نداری؟

میراث هم او را بوسید.
آسمان داشت تمام این‌ها را می‌دید.
داشت می‌دید و دلش می‌سوخت.

تازه می‌فهمید دل سوختن یعنی چه! دل بی‌جنبه‌اش چیزی حالی‌اش نبود. نباید با چند دیدار و کلام، از میراث خوشش می‌آمد.

دلش این حق را نداشت؛ اما قلب لعنتی‌اش حق و حقوق خود را از یاد برده و برای میراث تپیده بود.
دو، سه تپشِ یکی در میان!

- آسمان! تو دوست داری باهامون بیای؟

نگاهش را به خوشه انداخت که او را مخاطب خویش قرار داده بود.

- جانم؟ کجا بیام؟

لینک گروه گپ «هم‌قبیله»:
https://t.me/+NpGu2GhHG10yYWE8