#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۸۳ با آمدن نام میراث، تپش ق | کانال زهرا ولیبهاروند 🌊
#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۸۳ با آمدن نام میراث، تپش قلبش تندتر شد؛ اما یادش آمد در فاصلهای کم از او، نامزد میراث ایستاده است. نهال کمی آنطرفتر بود. او نباید به مردی فکر میکرد که متعلق به زنی دیگر بود؛ نباید به آن چشمها فکر میکرد. حتی پیش خودش اعتراف کرد که آمدنش به خانهی میراث اشتباه محض بوده است. نباید میآمد و دلش را به دیدنهای کوتاه خوش میکرد. دیگر حتی نباید به شیرینیفروشیشان هم میرفت. باید فکری هم به حال دوستی با خوشه میکرد. شاید بهتر بود از این دختر دور شود تا از برادرش هم دور شود.
- خورشیدجون، من دیگه برم. نوبت دندونپزشکی دارم، باید سروقت برسم.
نهال بود. حتی صدای زیبایی هم داشت. میراث حق داشت که یک زن با ویژگیهای او را برای زندگی انتخاب کند. هی با خودش تکرار کرد که ظاهر آدمها اهمیتی ندارد و گرچه به این حرفش ایمان داشت؛ اما حسادت آزاردهندهای توی دلش بهوجود آمده بود. حسی که اولینبار بود تجربهاش میکرد. او با این حسادتها ناآشنا بود و اولینبار بود که میفهمید خوش آمدن از یک نفر چه شکلیست. - سلام.