Get Mystery Box with random crypto!

کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊

لوگوی کانال تلگرام zahravaliibaharvand — کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊 ک
لوگوی کانال تلگرام zahravaliibaharvand — کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊
آدرس کانال: @zahravaliibaharvand
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 2.28K
توضیحات از کانال

کتاب‌ها:
هاوام، چهارم شرقی، سندروم آفتاب‌گردان، برف جنوب، هم‌قبیله، کتابفروشی کهنه‌کار، بغض یاقوت

لینک کانال:
https://t.me/ YdqrHdRkMV81NGVk
اینستاگرام نویسنده:
https://instagram.com/zahra.valibaharvand?igshid=YmMyMTA2M2Y=

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

2

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2023-03-02 14:48:47 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۱

بخار برنج به هوا برخاست و خوشه، بشقاب‌هایی که روی سکو بودند را برداشت‌.

خورشید، رو به او گفت:
- بیار مامان‌جان‌. اول برای مهمان‌هامون بکشیم، بعد ظرفای نذری رو می‌دم به تو و میراث تا ببرید و پخش کنید.

ثمین، کنار آسمان ایستاد و با چرب‌زبانی خاص خودش گفت:
- عدس‌پلوی خورشیدجون حرف نداره‌. از ته‌دیگش هم که نگم!

آسمان سعی کرد نگاهش به نهال نیفتد؛
اما چشم‌هایش مدام به او می‌رسیدند و چهره‌ و حالاتش را کنکاش می‌کردند.

قدش از آسمان بلندتر بود.
پاهای کشیده‌ای داشت و دست‌هایی سفید.
موهایش بلند بود، برعکس او که موهایش به سختی تا روی شانه‌اش می‌رسید.
چشم‌هایش چیزی بین سبز و عسلی بود و چهره‌ی زیبایی داشت.

دوباره صدایی شبیه ناقوس، توی سرش تکرار شد که نهال به میراث، می‌آمد...

- آسی... بشقاب رو بگیر. کجایی؟

با سیخونکی که ثمین به پهلویش زد،
به خودش آمد و نگاهش را از نهال گرفت.

خجالت‌زده، بشقابی که خوشه به طرفش گرفته بود را گرفت.
روی عدس‌پلو، ته‌دیگی برشته و خوشرنگ از نان بود. کنار غذا هم کشمش‌های دارچینی تفت‌داده‌شده گذاشته بودند.

ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست.
آنا همیشه به او می‌گفت به‌خاطر علاقه‌اش به ته‌دیگ، شب عروسی‌اش باران خواهد بارید.
750 views11:48
باز کردن / نظر دهید
2023-02-27 16:29:09 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۰

خوشه با حظ به شیشه‌ی بزرگ مربا نگاه کرد و بعد به جایی پشت سر آسمان چشم دوخت و صدا زد:
- نهال! این همون مرباییه که تو دوست داری.

آسمان، کنجکاو به عقب چرخید.
دختری که خوشه او را نهال صدا زده بود، به سمتشان آمد.
لبخند یک‌طرفه‌ای زد و رو به نگاه کنجکاو آسمان گفت:
- سلام، خوش اومدید.
‌‌
*رضایت ندارم حتی یک پارت از رمانم، از کانال خارج بشه یا به هر دلیلی سیو و کپی بشه. هرگز حلال نمی‌کنم. هیچ فایلی از رمان هم منتشر نمی‌شه. خوندن رمان فقط در کانال خودم «رمان‌های زهرا ولی‌بهاروند» مجاز و‌ حلاله.*

نگاه گیج آسمان،
باعث شد خوشه دختر را معرفی کند:
- نهال، برادرزاده‌ی زن‌برادر بزرگم و نامزد داداش میراثه.

دست نهال به سمتش دراز شده بود.
با کلی غم‌ و غصه به چشم‌های روشن دخترک نگاه کرد و حسرت خورد.

یعنی این زن، مالک قلب میراث بود؟ زیبا بود... خوش‌قدوبالا و شیک، شبیه مدل‌های روی مجله‌های زیبایی.

به میراث می‌آمد. این تلخ‌ترین جمله‌ای بود که می‌شناخت: «به میراث، می‌آمد.»

- خوشبختم. منم آسمانم.

خورشید، فرصت آشنایی بیشتر را بهشان نداد.
در دیگ بزرگی که روی گاز تک شعله‌ای روی ایوان قرار داشت را برداشت.

لینک گروه گپ «هم‌قبیله»:
https://t.me/+NpGu2GhHG10yYWE8
1.3K viewsedited  13:29
باز کردن / نظر دهید
2023-02-27 16:29:08 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۹
‌‌
ثمین نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
- اونی که از همه قدبلندتره، خورشیدجونه.

نگاه آسمان به زن بلندقامتی افتاد که یک پیراهن گل‌دار تا مچ پا به تن داشت و روی آن، ژیله‌ی سبزی پوشیده بود.

از همان‌جا هم می‌توانست موهای طلایی زن را ببیند‌ که بی‌اندازه او را یاد خوشه می‌انداختند.

- بیا، این‌جا نمونیم.

همراه ثمین به سمت ایوان رفتند.
بوی برنج تمام حیاط را برداشته بود و بوی باران ساعتی پیش، با آن ترکیب شده و عطر بی‌نظیری ساخته بود.

آسمان، لبخند چسباند روی صورتش و سعی کرد فراموش کند که دلیل این‌جا آمدنش فقط و فقط میراث است.

- سلام.

خوشه با دیدنشان به سمت‌شان آمد و هردوشان را به آغوش کشید.
بعد هم دست آسمان را گرفت، او را به سمت مادرش برد و گفت:
- مامان! ببین‌... این همون خانم معلمیه که برات تعریفشو کردم.

آسمان، رو به چهره‌ی مهربان زن لبخندی زد و سلام کرد.

خورشید، صمیمانه با او دست داد و گفت:
- خوش اومدی دخترم. صفا آوردی.

تشکری کرد و شیشه‌ی مربای بِه را به سمت خوشه گرفت. گفت:
- ناقابله و مامان‌پز‌.
985 views13:29
باز کردن / نظر دهید
2023-02-27 16:29:08 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۸

آسمان، توی آینه‌ی کوچک جیبی‌اش مشغول تماشا کردن خودش شد.
سایه‌ی آبی پشت پلک‌هایش به دامن بلند و چهارخانه‌اش که به رنگ آبی و سفید بود، می‌آمد.
یقه‌ی ایستاده‌ی بافت سفیدش را مرتب کرد و شالش را کمی عقب کشید. حالا موهای سیاهش شبیه یک شبِ تیره،
روی پوست روشنش چنبره زده بودند.

- بریم؟

ثمین، ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.
آسمان هم پشت سرش روانه شد و شیشه‌ی مربای خانگی را از صندلی عقب برداشت‌.
‌مربا را آنا داده بود. گفته بود بهتر است دست خالی نروند و شیشه‌ای از مربای بِه موردعلاقه‌ی امین را به عنوان هدیه با آسمان فرستاده بود.
ثمین به سمت خانه‌ای رفت که در طلایی‌رنگی داشت و چند ماشین مقابل آن پارک بودند.
در کوچک خانه نیمه‌باز بود و صدای خنده‌ی چند دختر و زن به گوش می‌رسید.

- خیلی شلوغه؟

ثمین، دکمه‌ی کت پاییزه‌اش را بست و در نیمه‌باز را هل داد.
- اقوام و دوستاشون جمع می‌شن. عدس‌پلو‌های خورشیدجون معروفه.

پشت سر ثمین وارد حیاط خانه شد.
حیاط وسیعی بود که یک سمتش به پارکینگ اختصاص داشت و طرف دیگرش باغچه بود و درخت‌کاری شده بود.

ایوان خانه با چند پله از حیاط جدا می‌شد.
حدود ده زن‌ و دختر، روی ایوان و دور یک دیگ بزرگ جمع شده بودند و سروصدایشان به هوا برخاسته بود.
905 views13:29
باز کردن / نظر دهید
2023-02-22 13:12:47 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۷

با همان صورت صافِ بدون ته‌ریش و موهای کوتاه و چشم‌های خمار.
عطای همین حالا بود، زن را در آغوش گرفته و روی تنش خم شده بود.
دست‌های زن دور گردن عطا حلقه شده بودند و نگاهش به او خیره بود.

خنجری آلوده به زهر، در قلب روشن فرو رفت.
فرو رفت و چرخید و چرخید و چرخید و گوشت و پی تنش را شکافت و شکافت و خون فواره زد‌.
قلبش پر از خون‌مردگی بود حالا‌‌‌.

عطا او را کشته بود. او را کشته بود و حالا حتی بعید می‌دانست که بشود بیش از این‌ها بمیرد.
او، انتهای مُردن ایستاده بود‌. خط پایانِ زندگی‌.

***

«فصل سوم: بن بست اقاقیا»
‌‌
به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم
فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم
تو از قبیله خوبانِ سست پیمانی
من از جماعت عشاق سخت پیوندم
(فروغی بسطامی)


خانه‌ی خوشه در یک محله‌ی خوش‌نام بود.
خانه‌ها اکثراً ویلایی یا دو طبقه بودند و دو طرف خیابان‌ها پر از درخت‌های قد کشیده‌ی کاج و سرو بود.
‌‌
رفت‌و‌آمد زیادی در محله دیده نمی‌شد.
درست برعکس محله‌ی آسمان که همیشه‌ی خدا، چند زن دم در خانه‌ها بساط سبزی پاک کردن یا دلمه گرفتن پهن می‌کردند.

لبخند ریزی زد و خطاب به ثمین، گفت:
- محله‌شون از این اعیونی باکلاساست!

ثمین، ماشین را به سمت بن‌بست اقاقیا هدایت کرد و در جواب آسمان، گفت:
- خانوادگی وضعشون خوبه‌. پدرشون دادستان بوده و توی یه تصادف فوت کرده.
1.1K views10:12
باز کردن / نظر دهید
2023-02-22 13:12:47 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۶

وقتی که مجرد بود، رویایش برای ازدواج،
قبل از مَرد و همسر بودن، پدر بودن طرف مقابلش بود.
‌‌
همیشه در رویاهایش بچه‌هایش را تصور می‌کرد که پدر خوب و همراهی دارند.
پدری که دست محبت بر موهایشان می‌کشد و پشت و پناهی محکم است.
پدری که به جای اخم و عتاب، مهر و آغوش داشت و بوسه‌های راه به راه.

او زن خوشبختی بود.
حالا که فکرش را می‌کرد، زن خوشبختی بود که خدا عطا را بر سر راهش قرار داده بود.

عطا برای تابان پدر بود، به معنای واقعی کلمه و در این چهارده سال زندگی مشترک،
خیلی وقت‌ها برای روشن هم پدر می‌شد و آغوشش بوی محبت و مهری بی‌بدیل را می‌گرفت.
عطا بهترین پدر و بهترین همسری بود که او می‌توانست داشته باشد.
‌‌
*رضایت ندارم حتی یک پارت از رمانم، از کانال خارج بشه یا به هر دلیلی سیو و کپی بشه. هرگز حلال نمی‌کنم. هیچ فایلی از رمان هم منتشر نمی‌شه. خوندن رمان فقط در کانال خودم «رمان‌های زهرا ولی‌بهاروند» مجاز و‌ حلاله.*

لبخند، بی‌دعوت روی لبانش نشست.
چشم از منظره‌ی آن‌سوی پنجره گرفت و موبایلش را برداشت.

خواست به عطا زنگ بزند و بگوید چقدر از داشتنش خوشحال است؛ اما با دیدن پیامی که روی صفحه آمده بود، خون در رگ‌هایش یخ بست و جهان به زمستانی بوران‌زده تبدیل شد که هیچ خورشیدی نداشت.

سرما از نوک انگشت‌هایش شروع شد و به تمام جانش رسید. یک نفر پشت خطوط مخابرات، با قساوت تمام عکسی را برایش فرستاده بود.
عکسی که در آن، عطا زن جوان و چشم آبی‌‌ای را در آغوش داشت.

زن چشم آبیِ موبلوندی که غریبه بود. عطا، عطای همین حالا بود.

لینک گروه گپ «هم‌قبیله»:
https://t.me/+NpGu2GhHG10yYWE8
842 viewsedited  10:12
باز کردن / نظر دهید
2023-02-22 13:12:47 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۵

مینا، دسته‌ی شالش را روی شانه‌اش انداخت.
لبخند لرزانی زد و رو به روشن، گفت:
- شما خیلی قشنگ حرف می‌زنید.

- توام قشنگ بهشون عمل کن. خب؟

بعد از رفتن مینا، وقتی متوجه شد مراجع بعدی‌اش با اختلافی یک ساعته حضور پیدا خواهد کرد،
خودش را به یک ماگ پر از کاپوچینوی‌ داغ دعوت کرد.

‌پشت پنجره‌ی طویل اتاق ایستاد.
پنجره‌ای که رو به خیابانی پر از شلوغی و جمعیت باز می‌شد.

جرعه‌ای از محتویات ماگ نوشید و ناخوداگاه به پدرش فکر کرد.
‌به پدرش که علی‌رغم بی‌مهری‌هایش، هنوز دوستش داشت. هنوز و همیشه...
حتی آن موقعی که بود و مهربانی‌اش را از او، امین، آسمان و آنا دریغ می‌کرد. دریغ می‌کرد برای روز مبادا... روز مبادایی که هرگز از راه نرسید.

- تو چرا اون‌قدر از ما دور بودی بابا؟

نفسی که کشید، شبیه یک آه بی‌انتها بود.
حسرت پدر و دختری‌ها، حسرت کامل بودن خانواده‌شان همیشه روی دلش می‌ماند.

گرچه آنا تمام سعی‌اش را ‌کرده بود تا برایشان هم پدر باشد و هم مادر؛
اما جای خالی هامون با هیچ محبتی پر نمی‌شد؛
اِلا خودش! خودش هم که زیر خروار خروار خاک، خفته بود.
752 views10:12
باز کردن / نظر دهید
2023-02-18 16:43:36 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۴
‌‌
از پشت میزش برخاست و آن را دور زد.
جایی مقابل مینا نشست و شروع به حرف زدن کرد:
- پدر و مادر، نزدیک‌ترین فرد به هر آدمی‌ان. خیلی طبیعیه که حس و عاطفه‌ی تو بهشون زیاد باشه و علی‌رغم کمبودهایی که در رابطه باهاشون داشتی، هنوز هم نسبت بهشون علاقه‌ای در وجودت حس بشه. مگه می‌شه به‌خاطر یک اشتباه، تمامیّت فردی رو نادیده گرفت؟ عذاب وجدان نداشته باش عزیزم.
تو حتماً برای دوست داشتنت دلایلی داری. حتماً خاطرات خوشی ازشون داری. حتماً جایی محبت و نوازشی ازشون دیدی. حتماً روزای خوبی ازشون به یادگار داری که سزاوار دوست داشتنن.
رابطه‌ی شما که همیشه سرشار از نادیده گرفتن نبوده؟ قطعاً روزها و ساعات خوشی رو هم کنار هم سپری کردید. نه؟

مینا، بی‌آن‌که زیاد فکر کند، جواب داد:
- روزای تولدم. اونا همیشه سعی کردن توی اون روز برام جشن بگیرن و خوشحالم کنن، یا روزی که دانشگاه قبول شدم. پدرم اون روز گفت بهم افتخار می‌کنه.

روشن، سری به تایید تکان داد و گفت:
- هر آدمی خوبی و بدی‌هایی داره. پدر و مادرها هم از این قائده مستثنا نیستن.
اونا قدیس و راهبه نیستن و قطعاً یه جاهایی خواسته یا ناخواسته بهمون بدی کردن و جاهایی بوده که در مواجهه باهامون بی‌مهر بودن. باید این رو قبول کنی. باید قبول کنی که هیچ‌وقت قرار نبوده آدمی به واسطه‌ی والد بودنش، کامل و بی‌نقص باشه.
وقتی این رو قبول کنی و باهاش کنار بیای، اونا رو می‌بخشی؛ چون حالا باور داری که انسان‌ها خوبی و بدی رو کنار هم دارن‌ و ما می‌تونیم با وجود گاهی بد بودنشون، به‌خاطر روزهای خوبی که کنار هم داشتیم، همچنان دوستشون داشته باشیم. بابت این علاقه هم قرار نیست به وجدانمون جوابی پس بدیم.
1.6K views13:43
باز کردن / نظر دهید
2023-02-18 16:43:35 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۳

مینا، مصرانه نگاهش کرد و گفت:
- اونا باید می‌فهمیدن، باید متوجه حال بد دخترشون می‌شدن.

روشن، لبخند مهربانی تحویل نگاه عصیان‌زده‌اش داد و به آرامی گفت:
- توام نباید سکوت می‌کردی، باید از رنج‌هات حرف می‌زدی.

مینا دیگر جوابی نداشت.
خودش هم می‌دانست که در رابطه‌ی والد و فرزندیشان، هر سه مقصرند.
هم او، هم مادرش و هم پدرش.

‌هیچ‌کدامشان عاری از گناه و تقصیر نبودند و مینا مقابل چشم‌های تیزبین روشن، نمی‌توانست خودش را از بند تقصیر برهاند.

آن‌جا، توی مطب روشن و مقابل او، آدم‌ها نمی‌توانستند از خودشان بگریزند.
کار او همین بود. این‌که مراجعانش را با واقعیاتی که سعی در انکارشان داشتند، روبه‌رو کند.

- پدر و مادرت رو دوست داری؛ اما بابت این دوست داشتن عذاب وجدان داری! درسته؟

قطره‌ای اشک زیر پلک دخترک دوید و صدایش لرزید وقتی که گفت:
- به‌خاطر این‌که با وجود همه‌ی این اتفاقات هنوزم دوستشون دارم، از دست خودم عصبانی‌ام.

روشن، لبخند دلگرم‌کننده‌ای تحویلش داد.
1.2K views13:43
باز کردن / نظر دهید
2023-02-18 16:43:35 #زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۲

روشن، با همدردی نگاهش کرد.
لحظه‌ای سکوت کرد و عاقبت،
با صدایی که عطا معتقد بود سرشار از آرامش است، شروع به حرف زدن کرد:
- از مادرت عصبانی‌ای، رنجیده‌ای؛ چون فکر می‌کنی اگه رفتارش متفاوت بود، مسیر زندگی تو هم تغییر می‌کرد. بهت حق می‌دم که دلخور، عصبی و محق باشی؛ اما تا حالا شده فکر کنی شاید مادرت متوجه تفاوت رفتارش با تو و برادرت نبوده؟

*رضایت ندارم حتی یک پارت از رمانم، از کانال خارج بشه یا به هر دلیلی سیو و کپی بشه. هرگز حلال نمی‌کنم. هیچ فایلی از رمان هم منتشر نمی‌شه. خوندن رمان فقط در کانال خودم «رمان‌های زهرا ولی‌بهاروند» مجاز و‌ حلاله.*

شاید فکر می‌کرده تو نیازی به توجهش نداری، چون هیچ‌وقت دستت رو به سمتش دراز نکردی و هیچ‌وقت بهش نگفتی به حضورش احتیاج داری.
نمی‌خوام تقصیر و گناه مادرت رو کمرنگ جلوه بدم؛ اما عزیزم! این یک حقیقته که تا ما حرف نزنیم، تا از خواسته‌ها و نیازهامون صحبت نکنیم، کسی متوجه‌شون نمی‌شه.
پدر و مادرت سکوت تو رو به پای خوشبختی و بی‌نیازیت گذاشتن و تو سکوت کردی، اون هم با این تفکر که خب! خودشون باید متوجه بشن من به محبت و بودنشون نیاز دارم. در صورتی که این یک تفکر غلط و بی‌اساسه.
ما تا حرف نزنیم، تا از خودمون، دردهامون و نیازهامون صحبت نکنیم، کسی متوجه‌شون نمی‌شه. کسی به یاری ما نمیاد، مگر این‌که ما دعوتش کرده باشیم‌.‌

لینک گروه گپ «هم‌قبیله»:
https://t.me/+NpGu2GhHG10yYWE8
928 viewsedited  13:43
باز کردن / نظر دهید