Get Mystery Box with random crypto!

#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۷۷ ‌ با همان صورت صافِ بدون ت | کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊

#زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۷

با همان صورت صافِ بدون ته‌ریش و موهای کوتاه و چشم‌های خمار.
عطای همین حالا بود، زن را در آغوش گرفته و روی تنش خم شده بود.
دست‌های زن دور گردن عطا حلقه شده بودند و نگاهش به او خیره بود.

خنجری آلوده به زهر، در قلب روشن فرو رفت.
فرو رفت و چرخید و چرخید و چرخید و گوشت و پی تنش را شکافت و شکافت و خون فواره زد‌.
قلبش پر از خون‌مردگی بود حالا‌‌‌.

عطا او را کشته بود. او را کشته بود و حالا حتی بعید می‌دانست که بشود بیش از این‌ها بمیرد.
او، انتهای مُردن ایستاده بود‌. خط پایانِ زندگی‌.

***

«فصل سوم: بن بست اقاقیا»
‌‌
به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم
فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم
تو از قبیله خوبانِ سست پیمانی
من از جماعت عشاق سخت پیوندم
(فروغی بسطامی)


خانه‌ی خوشه در یک محله‌ی خوش‌نام بود.
خانه‌ها اکثراً ویلایی یا دو طبقه بودند و دو طرف خیابان‌ها پر از درخت‌های قد کشیده‌ی کاج و سرو بود.
‌‌
رفت‌و‌آمد زیادی در محله دیده نمی‌شد.
درست برعکس محله‌ی آسمان که همیشه‌ی خدا، چند زن دم در خانه‌ها بساط سبزی پاک کردن یا دلمه گرفتن پهن می‌کردند.

لبخند ریزی زد و خطاب به ثمین، گفت:
- محله‌شون از این اعیونی باکلاساست!

ثمین، ماشین را به سمت بن‌بست اقاقیا هدایت کرد و در جواب آسمان، گفت:
- خانوادگی وضعشون خوبه‌. پدرشون دادستان بوده و توی یه تصادف فوت کرده.