Get Mystery Box with random crypto!

#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۷۸ ‌ آسمان، توی آینه‌ی کوچک ج | کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊

#زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۸

آسمان، توی آینه‌ی کوچک جیبی‌اش مشغول تماشا کردن خودش شد.
سایه‌ی آبی پشت پلک‌هایش به دامن بلند و چهارخانه‌اش که به رنگ آبی و سفید بود، می‌آمد.
یقه‌ی ایستاده‌ی بافت سفیدش را مرتب کرد و شالش را کمی عقب کشید. حالا موهای سیاهش شبیه یک شبِ تیره،
روی پوست روشنش چنبره زده بودند.

- بریم؟

ثمین، ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.
آسمان هم پشت سرش روانه شد و شیشه‌ی مربای خانگی را از صندلی عقب برداشت‌.
‌مربا را آنا داده بود. گفته بود بهتر است دست خالی نروند و شیشه‌ای از مربای بِه موردعلاقه‌ی امین را به عنوان هدیه با آسمان فرستاده بود.
ثمین به سمت خانه‌ای رفت که در طلایی‌رنگی داشت و چند ماشین مقابل آن پارک بودند.
در کوچک خانه نیمه‌باز بود و صدای خنده‌ی چند دختر و زن به گوش می‌رسید.

- خیلی شلوغه؟

ثمین، دکمه‌ی کت پاییزه‌اش را بست و در نیمه‌باز را هل داد.
- اقوام و دوستاشون جمع می‌شن. عدس‌پلو‌های خورشیدجون معروفه.

پشت سر ثمین وارد حیاط خانه شد.
حیاط وسیعی بود که یک سمتش به پارکینگ اختصاص داشت و طرف دیگرش باغچه بود و درخت‌کاری شده بود.

ایوان خانه با چند پله از حیاط جدا می‌شد.
حدود ده زن‌ و دختر، روی ایوان و دور یک دیگ بزرگ جمع شده بودند و سروصدایشان به هوا برخاسته بود.