Get Mystery Box with random crypto!

#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۷۶ ‌ وقتی که مجرد بود، رویایش | کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊

#زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۷۶

وقتی که مجرد بود، رویایش برای ازدواج،
قبل از مَرد و همسر بودن، پدر بودن طرف مقابلش بود.
‌‌
همیشه در رویاهایش بچه‌هایش را تصور می‌کرد که پدر خوب و همراهی دارند.
پدری که دست محبت بر موهایشان می‌کشد و پشت و پناهی محکم است.
پدری که به جای اخم و عتاب، مهر و آغوش داشت و بوسه‌های راه به راه.

او زن خوشبختی بود.
حالا که فکرش را می‌کرد، زن خوشبختی بود که خدا عطا را بر سر راهش قرار داده بود.

عطا برای تابان پدر بود، به معنای واقعی کلمه و در این چهارده سال زندگی مشترک،
خیلی وقت‌ها برای روشن هم پدر می‌شد و آغوشش بوی محبت و مهری بی‌بدیل را می‌گرفت.
عطا بهترین پدر و بهترین همسری بود که او می‌توانست داشته باشد.
‌‌
*رضایت ندارم حتی یک پارت از رمانم، از کانال خارج بشه یا به هر دلیلی سیو و کپی بشه. هرگز حلال نمی‌کنم. هیچ فایلی از رمان هم منتشر نمی‌شه. خوندن رمان فقط در کانال خودم «رمان‌های زهرا ولی‌بهاروند» مجاز و‌ حلاله.*

لبخند، بی‌دعوت روی لبانش نشست.
چشم از منظره‌ی آن‌سوی پنجره گرفت و موبایلش را برداشت.

خواست به عطا زنگ بزند و بگوید چقدر از داشتنش خوشحال است؛ اما با دیدن پیامی که روی صفحه آمده بود، خون در رگ‌هایش یخ بست و جهان به زمستانی بوران‌زده تبدیل شد که هیچ خورشیدی نداشت.

سرما از نوک انگشت‌هایش شروع شد و به تمام جانش رسید. یک نفر پشت خطوط مخابرات، با قساوت تمام عکسی را برایش فرستاده بود.
عکسی که در آن، عطا زن جوان و چشم آبی‌‌ای را در آغوش داشت.

زن چشم آبیِ موبلوندی که غریبه بود. عطا، عطای همین حالا بود.

لینک گروه گپ «هم‌قبیله»:
https://t.me/+NpGu2GhHG10yYWE8