Get Mystery Box with random crypto!

#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۸۱ ‌ بخار برنج به هوا برخاست | کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊

#زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۱

بخار برنج به هوا برخاست و خوشه، بشقاب‌هایی که روی سکو بودند را برداشت‌.

خورشید، رو به او گفت:
- بیار مامان‌جان‌. اول برای مهمان‌هامون بکشیم، بعد ظرفای نذری رو می‌دم به تو و میراث تا ببرید و پخش کنید.

ثمین، کنار آسمان ایستاد و با چرب‌زبانی خاص خودش گفت:
- عدس‌پلوی خورشیدجون حرف نداره‌. از ته‌دیگش هم که نگم!

آسمان سعی کرد نگاهش به نهال نیفتد؛
اما چشم‌هایش مدام به او می‌رسیدند و چهره‌ و حالاتش را کنکاش می‌کردند.

قدش از آسمان بلندتر بود.
پاهای کشیده‌ای داشت و دست‌هایی سفید.
موهایش بلند بود، برعکس او که موهایش به سختی تا روی شانه‌اش می‌رسید.
چشم‌هایش چیزی بین سبز و عسلی بود و چهره‌ی زیبایی داشت.

دوباره صدایی شبیه ناقوس، توی سرش تکرار شد که نهال به میراث، می‌آمد...

- آسی... بشقاب رو بگیر. کجایی؟

با سیخونکی که ثمین به پهلویش زد،
به خودش آمد و نگاهش را از نهال گرفت.

خجالت‌زده، بشقابی که خوشه به طرفش گرفته بود را گرفت.
روی عدس‌پلو، ته‌دیگی برشته و خوشرنگ از نان بود. کنار غذا هم کشمش‌های دارچینی تفت‌داده‌شده گذاشته بودند.

ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست.
آنا همیشه به او می‌گفت به‌خاطر علاقه‌اش به ته‌دیگ، شب عروسی‌اش باران خواهد بارید.