Get Mystery Box with random crypto!

#زهرا_ولی_بهاروند #هم_قبیله #پارت۸۸ ‌ امین یورش برده بود به سم | کانال زهرا ولی‌بهاروند 🌊

#زهرا_ولی_بهاروند
#هم_قبیله
#پارت۸۸

امین یورش برده بود به سمت پدربزرگشان.
آنا توی صورت خود کوبانده و امین جلوی مدعویین مراسم و اقوامشان، فریاد کشیده بود:
«با مادر من درست حرف بزن پیرمرد احمق!»

- آسی؟

ثمین با سینی چای مقابلش ایستاده بود.
به خودش آمد و استکانی برداشت. آهسته پچ زد:
- کِی می‌ریم؟
‌‌
*رضایت ندارم حتی یک پارت از رمانم، از کانال خارج بشه یا به هر دلیلی سیو و کپی بشه. هرگز حلال نمی‌کنم. هیچ فایلی از رمان هم منتشر نمی‌شه. خوندن رمان فقط در کانال خودم «رمان‌های زهرا ولی‌بهاروند» مجاز و‌ حلاله.*

ثمین سینی خالی را روی میز گذاشت.
جایی نزدیک به آسمان نشست و به همان آهستگی که او پرسیده بود، جواب داد:
- خوشه برگرده، بعد.
‌‌
نگاهش به ظرف شیرینی‌های روی میز افتاد.
کوکی‌های کشمشی بودند.

خورشید، با لبخند رو به همه‌شان گفت:
- شیرینی‌های میراثمه.

فکر کرد این کوکی‌ها را خود میراث پخته است؟
با همان دست‌هایی که بزرگ و نوازش‌گر می‌نمودند؟

خورشید داشت با زن حدوداً چهل ساله‌ای که موهای روشنی داشت، حرف می‌زد.

لینک گروه گپ «هم‌قبیله»:
https://t.me/+NpGu2GhHG10yYWE8