2021-09-26 20:11:01
༻﷽༺
#پـارٺ_هفتاد
_زنداداش شب میرید خونه ی پدرتون؟
زنداداش را گفت تا دهان ببندد! آیه
برایش حریم برادرش بود؛ سیدمحمد
نگاه به حریم برادرش نداشت...
در راه خانه ی حاج علی بودند. ارمیا
ماشین حاج علی را میراند و آیه در
صندلی عقب جای گرفته بود. رها با
مردش همراه شده بود.
صدرا: روز سختی داشتی!
_برای همه سخت بود، بهخصوص آیه!
_خیلی مقاومه!
_کمرش خم شده!
_دیدم نشسته نماز خوند.
_کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی
پاش شکسته بود!
_تو خوبی؟
_من خوبم آقا!
_چرا بهم میگی آقا؟اونم الان که همدیگه
رو بیشتر شناختیم.
_من جایگاهمو فراموش نکردم! من
خونبسم!
صدرا کلافه شد:
_بسه رها! همهش تکرارش نکن! من
موافق این کار نبودم،فقط قبول کردم که
تو زن عموم نشی.
_من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا
چندباری تماس گرفته بود که رد تماس
کرده بود. خدا رحم کند...
صدرا تماس را برقرار کرد و صدای رویا
درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد
تماسم می کردی؟
_جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت
کنم!
_مامانت گفت با اون دختره رفتی قم!
دختره توروهم مثل خودش امل کرده؟
تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس
چرا رفتی؟
#ادامہ_دارد...
211 views17:11