Get Mystery Box with random crypto!

خانواده صمیمی عباس منش

آدرس کانال: @abasmanesh
دسته بندی ها: تحصیلات
زبان: فارسی
مشترکین: 29.36K
توضیحات از کانال

در این کانال پاسخ های تاثیرگزار به سوالاتی ارائه می شود که اعضای سایت از گروه تحقیقاتی عباس منش در ایمیل سایت پرسیده اند.
مطالعه این مطالب می تواند به شما شیوه حل مسائل را آموخته و موجب تحول زندگی تان در تمام جنبه ها شود.
ارتباط با ما
sales@abasmanesh.com

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 21

2021-08-04 08:23:11 جالبیه قضیه اینه که اون سال که من آزمون دادم اولین سالی بود که غیر بومی هم نیرو جذب میکردن. و من یه شهر دور تو یه استان دیگه رو انتخاب کردم. حالا من چرا استان خودمو انتخاب نکردم؟
تنها دلیلش سریال سفر به دور آمریکاست
من این سریالو ۷ دور نگاه کردم و تا قسمت ۶۹ هم کامنتاشو خوندم

یعنی کاملا تحت تاثیر سفر به دور آمریکا رفتم تو گوگل سرچ کردم کجای ایران طبیعت زیبایی داره ،هواش نه سرده نه گرمه نسبت به بقیه جاها چون من اصلا سرما رو دوست ندارم میتونم تحملش کنم ولی اصلا خوشم نمیاد ازش خیلی محدودم میکنه و طبق بررسیهای که کردم اون شهرو انتخاب کردم نمیدونم بقیه بچه ها از سریال سفر به دور امریکا چقدر نتیجه گرفتن ولی واسه من که بینظیر بوده این سریال حالا توضیح میدم متوجه میشید
پدر من اصلا اعتقادی به مسافرت نداره مگه مجبور شه اونم همین شهرای اطراف خودمون نه فقط پدر من کلا باب نبوده سفر رفتن تو فامیل ما چند سالیه که همه دارن میرن مسافرت قبلا از این خبرا نبود تو کل فامیل
من خودمم تجربه سفر اونجوری رو نداشتم خراسان رضوی و جنوبی یه سفر سه روزه هم خراسان شمالی یه چند باری تهران

و یه سفر یه هفته ای راهیان نور تو زمان دانشگاه اونم جنوب کشور اونم مناطق جنگی، خیلی تجربه ی باحالی بود تو اون زمان ولی خب مقایسه شم به دور از انصافه با سفر به دور آمریکا کلا میخام بگم آقا من شمال کشورو نرفته بودم تا سال ۹۸ که برای انجام اون کارای اداری رفتم بعد که کارام تموم شد زمان داشتم، رفتم جنگل اصلا دیوانه شده بودم از نزدیک این همه درخت یه جا تا اون موقع ندیده بودم اونم به اون عظمت اونم اون همه

خیلی تجربه ی باحالی بود کلی ساعت تو جنگل تنها تنها واسه خودم میچرخیدم و همش سریال سفر به دور امریکا اون استیت پارکا اون همه درختای سر به فلک کشیده به یادم میومد و این قانون تمرکز به هر چیزی باعث میشه از جنس همون وارد تجربه ی زندگیت بشه تو ذهنم میچرخید

این از تاثیر سریال سفر به دور آمریکا که کلا مکان زندگی منو به یه مکان کاملا متفاوت از این جایی که الان هستم عوض کرد
من قبل از دیدن این سریال هیچ درکی از همچین مکانایی نداشتم مث استاد که میگه هیچ درکی از خارج از کشور نداشتن
ولی این سفر و توجه کردن بهش و تحسین کردنش،من تنها سریالی که تو زندگیم ۷ بار دیدم همین سریاله. و واقعا ازش لذت میبردم هنوزم ازش سیر نشدم احساس میکنم هیچوقتم ازش سیر نخواهم شد.

امسال که دوباره واسه مصاحبه رفتم تو رفتنم یه اتفاقی افتاد خوشمزه
باز من با یه سری از قسمتای سریال زندگی در بهشت خیلی ارتباط برقرار میکنم البته همه قسمتاش بینظیره ولی یه سری از قسمتا عجیبو غریب ارتباط برقرار میشه یکی از اون قسمتایی که خیلی بهم چسبید قسمت ۱۲۳ که خانم شایسته واسمون قهوه درست کردن

بچه ها باورتون نمیشه اون شبی که با اتوبوس داشتم میرفتم واسه مصاحبه ی دوباره اتوبوسا بین راه یه جایی نگه میدارن
منم پیاده شدم برم یه چایی بخورم بعد قهوه نظرمو جلب کرد گفتم بیا برو قهوه بخر رفتم چی دیدم به نظرتون؟
یه قهوه ساز شبیه قهوه سازی که خانم شایسته واسمون قهوه درست کردن

دقیقا همون دستگاه نبود ولی مکانیزمش همون بود دستگاهی که خانم شایسته دارن پیشرفته تره اون دستگاه مدلای پایین تر بود لمسی نبود ولی کل مکانیزمش همون بود دقیقا رنگش همون رنگ و در لحظه قهوه رو آسیاب میکرد اون محفظه ای که قهوه ها رو میریزی توش دقیقا همون شکلی بود فقط اونی که اونجا بود بغلش نصب بود، دستگاه خانم شایسته روش قرار داره، اون اسکوباش دقیقا همونجوری بود،من تا حالا همچین قهوه ی تازه ای رو تجربه نکرده بودم وقتی داشتم اون قهوه رو جاتون خالی نوش جان میکردم هرچی حق بود تو دنیا به مامان خانم شایسته میدادم که بابا حق داشتن برن اون پروسه رو برای تجربه کردن یه قهوه تازه طی کنن حق داشتن خدایی، اصلا بینظیر بود واقعا قهوه های قبل اون سوءتفاهم بود همشون. حالا چرا من برم سمت اون مغازه، یه همه مغازه بود اونجا همشونم قهوه داشتن، ولی خدا منو برد دقیقا سمت همون قهوه سازی که یه قهوه ی واقعی رو تجربه کنم و تمام اون صحبتای خانم شایسته که در مورد قهوه توضیح میدادنو چشیدم اصلا

خلاصه خانم شایسته اون قهوه ای که واسه بچه ها درست کردین به من که رسید خیلیم به جا بود به قول دوستم همون قهوه تو رو سرو پا نگه داشت،دستتون طلا
احساس میکنم بهترین سپاسگزاری از خدا، از دستای بینظیرش همین نتایجه که با جدی گرفتن این قوانین میگیری
خیلی عمیقتر میشه سپاسگزاری آدم وقتی نتیجه میگیره از ته قلبه انگار نه فقط گفتن اینکه ازتون سپاسگزارم
2.3K viewsMaryam Shayesteh, 05:23
باز کردن / نظر دهید
2021-08-04 08:23:10 تجربیات یاس عزیز از عمل به آگاهی های دوره کشف قوانین زندگی

به نام حق سلام
این کامنت باید حداقل یک ماه پیش نوشته میشد ولی خب باید مطعمن میشدم یه اتفاق باحاله که نوشتنش خالی از لطف نیست
سال ۹۸ یه آزمون استخدامی شرکت کردم که آزمونو قبول شدم ولی مصاحبشو رد شدم

وقتی دوره ی کشف قوانین زندگی رو خریدم به جلسه ۳ که رسیدم اوایل اسفند ۹۹ یه شماره از یه استان دیگه بهم زنگ زده بود منم گوشیم رو سایلنت بود نفهمیدم دوباره که زنگ زدن بهم گفتن که ما مدارک شمارو بررسی کردیم و میخاییم یه وقت مصاحبه ی دیگه به شما بدیم من گفتم خب من پارسال شرکت کردم مصاحبه رو هم رد شدم امسال اصلا شرکت نکردم چه جوری میشه؟ گفت مدارکتو وردار بیار اینجا بهتون توضیح میدیم رفتم اونجا هم همینو گفتن ما مدارک شمارو دوباره بررسی کردیم دوباره میخاییم بهتون وقت مصاحبه بدیم

خلاصه یه برگه معرفی داد گفت ببر بده به فلانی و یه وقت مصاحبه بهم دادن مصاحبه ای که اصلا آزمونشو شرکت نکردم
مصاحبه رو هم انجام دادم و دو هفته پیش زنگ زدن که مصاحبه رو قبول شدید یه سری مدارک دیگه واسمون پست کنید
این اتفاقیه که تا الان افتاده حالا میخام یه ذره بیشتر بازش کنم

من یه همه برنامه داشتم واسه کاری که میخواستم انجام بدم به جلسه ی ۳ که رسیدم و گوشش میدادم تحت تاثیر اون آگاهی ها یه حسی بهم میگفت تسلیم باش دقیقا سه روز هرچی ذهنم ایده میداد میگفتم من تسلیمم خیلی جالبه تو این سه روز فایل ۱۳۱ زندگی در بهشت اومد رو سایت که اون آهنگ باید پارو نزد وا داد میکس شده بود این همزمانی هم خیلی بهم کمک کرد که ذهنم رامتر بشه و هر ایده ای میداد میگفتم من پارو نمیزنم خودش میگه باید چه کاری انجام بشه و دقیقا بعد از سه روز اونا زنگ زدن به من

من متعجب بودم که چه طور آخه ممکنه؟حتی به دوستمم زنگ زدم که تو همون ارگان کار میکنه ازش پرسیدم همچین چیزی امکان داره؟ گفت نه چون تو، تو لیست ذخیره شونم نبودی کلا رد شدی.

من خودم هیچ منطقی رو براش پیدا نکردم هروقتم در موردش حرف میزنم یا فک میکنم فقط میرسم به اینکه تسلیم باش
و این تسلیم بودن چه آرامش بینظیری داره، چقدر همه چی آروم میشه تو ذهن آدم که خودتو بسپری دست یه قدرتی که… چی بگم آخه؟ بعضی وقتا عجیب دلم میخواد واژه اختراع کنم که دقیقا همون چیزی رو که درک میکنم، حس میکنم بیان کنم ولی دایره ی واژگان من خیلی محدوه و فقط میتونم سکوت کنم

دلیلایی که بقیه می آوردن واسه این اتفاق: دوستم گفت از بس که تو خونسردی

بعد گفت خب نمراتتم خوب بوده تورو به خاطر اینکه بومی اون استان نبودی رد کردن سال گذشته، الان پشیمون شدن
بعد گفت به خاطر اینکه دانشگاهت دانشگاه خوبی بوده
بابام میگفت نمره هات خوب بوده
خواهرم میگه معجزه
ولی هیچکدوم از این دلایل واسه ذهن من قابل پذیرش نیست چون همه ی این دلایل سال گذشته هم بود اگه به اینا بود که همون سال اول باید قبول میشدم دیگه

تنها دلیلی که ذهنم،کلا تمام وجودم واسش قابل پذیرشه اعتماد به خداییه که وقتی خودتو واقعی میسپری بهش و تسلیمش میشی و میتونی ذهنتو آروم کنی، همه چی رو یه جوری کنار هم قرار میده که هر دلیلی هم بیاری جز خودش، قلبت پس میزنه اون دلایلو، من خودم کلا یه مسیر دیگه ای رو میخواستم برم ولی ته قلبم راضی نبود انگار وقتی رسیدم به اینکه تسلیم بشم تو همه ی جنبه های زندگیم تا هدایت بشم نه فقط تو تضادهایی که بهش برمیخورم چون قبلا درکم از تسلیم بودن فقط محدود میشد به اتفاقاتی که تحت کنترل من نبود و وقتی تسلیم میشدم به بهترین نحو ممکن بهترین نتیجه هارو داشته واسم ولی واسه کاری که میخواستم انجام بدم خودم بی کله داشتم میرفتم جلو ولی این جلسه به من گفت کلا تو همه ی زمینه ها میشه تسلیم بود میشه تو کل موارد به این خدا اعتماد کرد کلا میشه زندگیتو بسپری بهش و کل قدرتو بدی بهش و مطمعن باشی که هر جا میبره ساحل دقیقا همونجاست و نتیجه این اعتماد تا اینجای کار واسه من این اتفاقی بود که افتاد، یه مسیری که من اصلا بهش فکرم نمیکردم کلا گذاشته بودمش کنار
من سال اول واسه مصاحبه کلی کتاب خوندم کلی اطلاعات جمع کردم ولی وقتی رفتم مصاحبه رو انجام بدم یه استرسی تمام وجودمو گرفت که تا اون روز تجربه نکرده بودم من اصلا آدم استرسی نیستم، ولی نمیدونم چرا اون روز اون استرسو گرفتم. یه ماه پیش که رفتم واسه مصاحبه با اینکه هیچی نخونده بودم هیچی ولی هر سوالی که میپرسیدن جواب میدادم و چقدرم با اعتماد به نفس

اصلا خودم اومدم بیرون متوجه تفاوت این دوتا مصاحبه شدم که چقدر من بهتر شدم تو عزت نفس با اینکه من یه ساله تمام تمرکزم رو قرآنو فایلای استاد و کامنتای بچه هاست. هیچ ورودی دیگه ای نداشتم تو این سال. خب تو اون مصاحبه سوالای علمی میپرسیدن و من با کمال تعجب جوابشونو میدادم با اعتماد به نفس کامل. این از این
50.2K viewsMaryam Shayesteh, 05:23
باز کردن / نظر دهید
2021-08-02 04:54:47 یادم اومد از حرف استاد که گفت ، اگه دلت میخاد یه کارخونه یا کاری رو تاسیس کنی ، اما الان توان و بودجشو نداری ، خب برو از کارگری و پایین ترین سطح توی اون رسته شروع بکار کن. تکاملت رو طی کن و…
گفت باشه پس به عنوان مقدمه و اشنا شدن شما با سیستم ما و ما با شما یک هفته ما با هم همکاری میکنیم.
گفتم بله خیلی عالی ، من از همین الان آماده هستم و درخدمتم .
گفت بسیار هم عالی ، لطفا یک کارت شناسایی از خودتون بهم بدین و بهش دادمو گفتم وسایلمو کجا بذارم ( با کوله و ساک دستی و همون تیپ و قیافه ای که
تو مسیر افتاب خورده بود تو سر و صورتم رفته بودم پیششون ، این نکته رو برای این گفتم چون من قبلا خیلی به ظاهر و لباس اتو کشیده و ادکلن هنگام قرار ملاقات اهمیت میدادم اما این بار گفتم میخام خودم باشم و همینجور عالیم) خلاصه گفت بله الان میگم آرش بیادو بهتون سوییت رو نشون بده…
الله اکبر... من نه جا برای خواب داشتم .. نه برنامه ای برای کار... نه غذایی برای خوردن... نه هدفی و مقصدی … خدایا شکرت من بی در کجا و آواره بودم… دائم میگفتم خدایا من به هرخیری از جانب تو محتاجم…. و خدا اینجور واسم درست کرد….
روزا گذشت و قبل یک هفته ، ینی امروز مدیر مجموعه بهم گفت بیا تو اتاقم و در مورد کار و قراردادو بحث مالی باهم صحبت کنیم
قبلش اینو بگم که خدا منو هدایت کرد به تنها موسسه SSI در قشم
Scuba Schools International
یه موسسه بین امللی هست که دوره های اموزشی غواصی برگزار میکنه و الله اکبر... من بدون هیچ هزینه ای وارد اموزشگاهی شدمو دارم علاوه بر لذت بردنو تفریح ، هم زمان دارم پول هم در میارم . ینی همه میان پول میدن من پول میگیرم … خدایا شکرت … میخام ازین بهتر و بیشتر… ینی چی بگم …. خدایا شکرت … الله اکبر… جای خواب … اموزش …لذت …احترام …
من رفتم تو بخش انبار تجهیزات ، البته گاهی هم ازم میخان تو خدمات هم کمک کنم ،‌اما همش واسم عشقه
من عاشق لمس کردن وسایل غواصی هستم ، خب تمیز کردن اونا هم عشقه
هر چند برای بقیه همکارام اصطلاح بدی بهش نسبت بدن امااا واسه من اوضاع فرق میکنه …
اووووو چی بگم ….یه عالمه بی سی دی ، یه عالمه کپسول و رگلاتور ، یه عالمه پاور فین و وت و…عشق میکنمااا چن روزیه صبا طلوع خورشیدو تو آب میبینم … هربخام میرم شنا
ساحل قدم زدن عصر ها و با استاد بودنو فایل گوش دادنو خلاصه برداری …
چقدر احساسم خوبه... خدایا شکرت...چقدر خوشحالم... من میترسیدم نشه و نتونم … اما خدا چقدر راحت همه کارا رو انجام داد… خدااا چی بگم …. سرعت خلق خواسته هام چندین برابر شده .ینی اینجوری بگم ،‌چیزا کوچولو مثه غذای خاص یا نشونه و موردای دیگه واسم همچون “‌پیس اف کیک ” رخ میده …
دلم لپ تاپ و اینترنت میخاست … الله اکبر… الله اکبر… مدیریت بهم لپ تاپ داد گفت اینو ببر اتاقت گاهی کارای گرافیکی بهت میگم انجام بده … الله اکبر… تختم خراب شده بود ، دو روز روش تمرکز کردم ، الله اکبر ، همزمانی ها رخ داد ، سرمون خلوت شدو اومدن بدون اینکه من هیچ زحمتی بکشم
هیچ کاری کنم ،‌واسم درستش کردن …. الله اکبر.
میخام فردا تو ستاره قطبیم بنویسم ، که همراه بقیه هنرجو ها منو هم ببرن زیر آب … خدایا شکرت…

https://abasmanesh.com/fa/product/the-monotheistic-worldview/
5.3K viewsMaryam Shayesteh, 01:54
باز کردن / نظر دهید
2021-08-02 04:54:47 راستی تو اسکله که بودم به یه ناخدا گفتم دنبال کار میگردم،در مورد صیادی ازش پرسیدم. آب رفته بود پایین و ساعتی گذشتو با اهنگو فایل ها ذهنمو منحرف کردم که خیلی حساب و کتاب نکنه واسم …
هدفونو از گوشم در اوردم صدای آهنگی میومد پشتمو نگاه کردم دیدم یه دختری نزدیک چادرم نشسته و داشت با “کوزه” اهنگ میزد بعد چند دقیقش یه پسر جوون اومد به من نگاهو یه سلام کردو رفت کنار دختر از کولش یه ” هندپن”دراوردو شروع کرد با اون کوبیدن ، یه اقای دیگه هم اومدو ساز دهنی داشت با هم چنتا آهنگ ملو و باحال اجرا میکردن…
خیلی خوب بود … میکس اون موزیک با غروب خورشید … واقعا واقعا زیبا … نمیتونم با جملات بگم…
من تنها بودم … به خودم اومدم ، خدا در غالب اون افراد اومد پیش من… به دلم جاری شد مهدی اقا شاد باش ما هستیم…
واقعا اومدن اونا خیلی عجیب بود واسم …
بعد اجرا و موقع رفتن ازشون تشکر کردمو پرسیدم چی شد اومدین اینجا ، و پیش من ؟؟
پسره گفت نمیدونم !!! دختره خندید !!! اون یکی دیگه هم چیزی نگفت !! خیلی عجیب بودن ، بعد سه تایی از هم جدا شدنو رفتن هر کی طرفی .. !!!!
تو شوک و شکر گذاری بودم… شب شد ، تاریک شد ، زودی خوابیدم بدون اینکه چیزی بخورم…

نجواها صداش خیلی زیاد بود، واضح میشنیدم حالا که چی ؟؟‌اومدی جزیره که چی بشه ؟؟
ساعتای دوازده شب با کوبش موج به صخره ها از خواب پریدم ، زیپ چادرو باز کردمو الله اکبر … ماه شب چهارده واقعا واقعا واقعا زیبا…
نمیتونم با جملات بگم … یکم سرد بود ، گفتم خدایا قدم بعدی رو بهم بگو ، و سری مکالمه دیگه که الان رو مدار تایپ کردنش نیستم…
بهم گفته شد برو قشم ، پارک زیتون … به خداوندی خدا عینا همینو شنیدم ، به دلم جاری شد … من تا بحال قشم نیومده بودم … فقط یک بار اسم این مکانو شنیده بودم… بعدش نجوا ها اومد !! الله اکبر الان که دارم میتایپم موهام سیخ شد…
گفت بری قشم که چی بشه ؟؟‌ حسمو بد کرد ، حس اواره ها بهم دست داده بود. خلاصه خوابیدم. صبح که پاشدم تو ستاره قطبیم (که تمرین معروفِ دوره 12 قدم هست) نوشتم خدایا ازت ممنونم که امشب یک جای گرم و نرم میخوابم…
واقعا واقعا داشتن و تجربه خوابیدن یک جای نرم حالا نه تخت ، یه جایی که حداقل رطوبت و سنگ و خاک نباشه و در امان باشی از سرما و گرما نعمتیه که ….
هیچ وقت اینجوری دلم نخواسته بود زیر یک سقف یا تو خونه باشم . تو ستاره قطبیم نوشتم خدایا کمکم کن ناامید نشمو بر نگردم مشهد … و چن مورد دیگه…
الله اکبر ، غروب ماه شب چهارده و طلوع خورشید خیلی زیبا بودو برای اولین بار تونستم این لحظه رو با میکس موج های ساحل قیل جزیره هنگام ، ببینم…
چادرمو جم کردم ،صبونه خوردم ، یک بار دیگه رفتم تو دریا ، هوا کاملا روشن شدو که از اب اومدم بیرونو با بطری اب معدنی دوش گرفتمو لباس پوشیدم
پیاده زدم به سمت روستای هنگام جدیدو رسیدن به اسکله … بماند که چه هدایت هایی صورت گرفتو باز دستان خدا شگفت زدم کرد …. بماند که چطور رسیدم قشم و بلاخره پارک زیتون، تا راننده خواست پیادم کنه بخدا یک هویی از دهنم دراومد منو جای “‌غواصی “‌پیاده کن
گفت میخای بری کلوپ غواصی ؟
گفتم اره همونجا!! من اصـــــــــــــــلا نمیدونستم اونجا کلوپ و کالجی هم هست ….
ته دلم گفتم خدا منو به مسیر های درست ، انسان های درست هدایت میکنه و مستقیم اومدم سمت ساحل
از یه نفر پرسیدم اینجا کجا غواص ها هستن ؟؟!
هیچ ذهنیتی ازونا و مکان حضورشون نداشتم… یه ساختمون بهم نشون داد و رفتم سمتش …
یه اقا جلو درب پشتیش بود ،‌ یونی فرم مخصوصی که عکس دریا وماهی روش بود پوشیده بود ، حسم گفت بهش بگم :‌من دنبال کار میگردم و گفتم…
ینی تصمیمم این بود به هر الهامی که بهم میشه عمل کنم و کلا نجوا ها رو آفلاین کردم
گفتم اصلا میخام ببینم تهش چی میشه …
اون اقا (که الان یکی از همکارای عزیز من شده ) گفت بله ، نیرو میخایم تشریف ببرید پذیرش و با مدیریت صحبت کنین !!!!
الله اکبر الله اکبر رفتم داخل بعد سلام ، گفتم برای کار خدمتتون رسیدم
گفت کسی شما رو معرفی کرده ؟؟‌با اقای فلانی هماهنگ کردین ؟؟
گفتم خیر من با خدای ایشون هماهنگ کردم و هدایت شدم به اینجا …
تعجب کردن و خندید … گفت چن لحظه صبر کنین … رفت اون پشت ، اتاق مدیریت …
تو همین فی ما بین یک مانیتور بزرگ جلوم روشن بود که از تصاویر زیر دریا و غواص ها پخش میکرد، محو اون تصویر شده بودمو میگفتم خدایا منم میخام تجربش کنم
منم میخام … خدایاشکرت …
اون خانم اومد بیرون متوجه شدم یه اقا هم درب کنار بعدش اومد پشت من …
گفت کسی شما رو به ما معرفی کرده ؟ گفتم نه ، حقیقتا من دنبال کار بودم و از خدا خواستم و به دلم افتاد بیام اینجا…
خندید و گفت بله ما دنبال نیرو هستیم ، منم خندیدم و گفتم پس من در خدمتم
مختصرا سوابق و مدارکمو توضیح دادم ، اون گفت این تخصص ها بکار ما نمیاد ، سریع گفتم اشکالی نداره ، هر کاری باشه من انجام میدم
4.3K viewsMaryam Shayesteh, 01:54
باز کردن / نظر دهید
2021-08-02 04:54:46 از جایی که فکرشووو نمیکردم پول بلیطم جور شد خدایا شکرت ، بعدش مالی بهم زنگ زد و گفت علی الحساب حقوق دی ماه به حسابتون واریز شد ! خدایا شکرت ! یه سری پول دیگه هم وارد حسابم شد اتفاقات خوب پشت سر هم بمب بمب بمب…
خلاصـــه
دیروز قبل طلوع از خدا هدایت خواستم و سپس ساعت ۵.۴۵ دقیقه صبح رفتم تو سایت و یه بلیط یک طرفه برای قشم رزرو کردم ! دَت سِـت !
نزدیک ظهربود پیام دادم به مدیر عامل و با احترام گفتم تمایل به ادامه همکاری ندارم
بیســـــــــــــــت دقیقه تلفنی گوشمو خوووورد ! کلی حرف حرف
خلاصه از کاری که دوسش نداشتمو فقط بخاطر پولو حاشیه امن و اطمینان از حقوق اخر ماه و… استعفا دادم …
تمــــــــــــــــــام پل های پشت سرمو خراب کردم …همه زنجیر ها و ترمز ها رو برداشتم …الان کولمو بستم … پاور فین و لباس غواصیمم برداشتم… امشب ساعت هفت و نیم پرواز دارم …آزاد و رهــــا
واقعا نمیدونم چه چیزی منتظرمه …حتی هتل هم نگرفتم …البته تکاملمو طی کردمو زیاد تو چادر کمپ زدم تنهایی …واقعا تاثیر تمرینای دوره عزت نفسو به وضوح دارم میبینم…
حسم خیلی خوبه …
چون کارا خوب و راحت پیش رفت بر این مبنا قرار میدم که مسیرم درسته …من از مشهد مهاجرت میکنم. میخام یه جایی باشم که هر وقت دلم خواست بدون محدودیت مسافت شنــا کنمو با ماهی ها برقصم …
نمیدونم چی منتظرمه …تا حالا قشم نرفتم… فقط شنیدم جزیزه هنگام ، دلفین داره میخام برم با دلفین ها شنا کنم
این چیزیه که روحمو به پرواز درمیاره …الان به یاد اوردم…
حسم مثه حس موسی(ع) میمونه ، منظورم اون لحظه ای که از شهرش مهاجرت کردو درحالی که تکیه زده بود به درخت گفت : خدایا من به هر خیری از جانب تو نیازمندم…
میخام به این درک برسم که : واقعا خـــداوند بـــرای بنده اش کافـــی اســت ؟؟
خب بهم گفته شد باید حرکت و تجربش کنی مهدی آقا ، ،، خیلیا ثابت قدم بودن و ” لعلک ترضی ” شدن توام استقامت کنی پاداش میگیری
از خدا سپاسگذارم که بهم انقدی ایمان داده و قبولش دارم که دل و جرائت تغییر و پا گذاشتن رو ترس ها و رفتن تو دل ناشناخته هارو پیدا کردم … و میخام ازین بیشتر…
انشاا… مابقی کامنت ها و ارتباطم از قشم …
نکته:
ادامه نوشته‌، کامنت بعدیِ مهدی عزیز است:
بنام خدای مهربان
سلام خدمت استاد عزیز و هرانکه در حال مطالعه این متن است.
این کامنت دوممه که میخواستم برای قسمت دوم خلاصه و درکمو بنویسم اما دلم گفت رویداد هایی که بعد تصمیم مهاجرت واسم رخ دادو بنویسم ، هم برای بجا گذاشتن رد پا همم شاید انگیزاننده ای باشه برای دوستان .
خب پیرو کامنت قبلی ،‌من راهی فرودگاه شدم ، پروازم با چندساعتی تاخیر بلند شد ،‌این ماجرا باعث شد تمرین درخواست غذای اضافه که تو دوره عزت نفس بودو انجام بدم ، خیلی راحت بهشون بعد اینکه غذای اولمو گرفتم گفتم من اندازه دو نفر غذا میخورم میشه یه غذای دیگه هم محبت کنین؟
با خجالت گفتن عذر خواهم قربان چون پذیرایی تو برنامه پرواز نبوده به تعداد غذا گرفتیم و میترسیم کم بیاد.
من خیلی ریلکس گفتم خواهش میکنم و اومدم بیرون. مهم این بود که پا رو ترسم بذارم و با ترس نه شنیدن رو به رو بشم و خداروشکر که نه هم شنیدم و دیگه کلاااا ترسم ریخت. خب صب شد رسیدم قشم. هوا عالی بود. قدک اولم این بود برم جزیره هنگام و حتما برم ساحل قیل.
بلافاصله سوار تاکسی شدم و خودمو رسوندم اسکله.خدایاشکرت یکم منتظر موندم یه قایق میخاست بره هنگام منو هم سوار کرد ، تک مسافر اسکله بودم.
رایگان منو برد و خلاصه ترک یه موتور نشستمو گفتم منو ببر یه جااای دور و خلوت تو روستای قیل. واقعا دستان خدا پشت سر هم به کمکم میومد خدایا شکرت. چادرمو سرپا کردمو وسایلمو ریختم بیرون بعدش گفتم خب خدای من
گفتی بیا “قشم” اومدم ، فایل جلسه اول دوره جهان بینی توحیدی تو گوشم بود: و این جمله رو از استاد شنیدم که:« قدم به قدم به شما گفته میشه…»
یه کنسرو باز کردمو خوردم بعدش لباسامو پوشیدم رفتم شنا کردن ، صخره های مرجانی و ساحل و کلا طبیعت هنگام بینظیره واقعا زیبا بود…
هنوز قدم بعدی رو احساس کردم بهم گفته نشده ،‌همش منتظر یه چیز عجیب قریب بودم، چی تو هنگام هست که منو از مشهد کشونده ؟؟؟
یادم از ماجرای موسی و خضر اومد که تو قران نوشته سه تا کار خضر انجام داده و موسی شکیبا نبوده و … خلاصه منتظر یه ادم بودمو بیاد چیزی بهم بگه !! یا جبریل بیاد … هنوز که هنوزه رگه هایی از ترمز خداوند فقط به پیامبران الهام میکنه تو وجودم بود ، در صورتی که قدم بعدیم
این بود که برم تو آب و شنا کنمو لذت ببرم. چون وقتی حالت خوبه الهاماتو دریافت میکنی… خلاصه از آب اومدم بیرونو یکم نا امید بودم حقیقتا… گفت مهدی عجب غلطی کردیااا حالا اومدی اینجا که چی ؟؟
روی ماسه ها نوشتم ” الیس الله بکاف عبده ؟؟؟ ” منتظر جواب بودم ازش…پ
3.8K viewsMaryam Shayesteh, 01:54
باز کردن / نظر دهید
2021-08-02 04:54:46 بخش از تجربیات مهدی عزیز از تعهدی که در اجرای آگاهی ها و تمرینات دوره جهان بینی توحیدی داشته اند.

مطالب پایین خلاصه ای از نوشته ها و درکیه که تا این لحظه از جلسه اول دوره جهان بینی توحیدی داشتم :
زیاد فکر کردن و زیاد حساب کتاب کردن در مورد تصمیمی که می دونیم باید عملی بشه، باعث میشه ترس ها و نگرانی ها بیاد سراغم و جرئت حرکت کردنو قدم اولو برداشتنو نکنم و به این شکل اون تصمیم هرگز به مرحله عمل نمی رسه
گه ادعا دارم که دارم روی تغییر باورهام کارمیکنم ، اگه حرف میزنم که من ربوبیت الله رو باور کردم ، باید در عمل هم نشون بدم … بهم برخوره که فقط لب و دهن نباشم … پاداش ها و نتایج پس از عملکرده وگرنه طوطی هم میتونه یه جمله رو تکرار کنه … خـــداوند بـــرای مـــن بشـــدت کــــافیــست…
گه میدونم جنبه ای از زندگیم هست که باید بهبود یا تغییر پیدا کنه به اولین ایده ای که به ذهنم میرسم ، عمل کنم ، هر طور شده ذهنم رو شکست بدم (به شیوه منطقی سازی واسش) و با رعایت اصل تکامل پیش به سوی تغییر و بهبود برم (این پراگراف چقدر واسم سنگینه ! )
اجازه ندم ترس ها و نگرانی ها و محیط امن و حرف مردم و موضوعاتی ازین دست‌، مانع حرکت در مسیری بشه که با تمام وجودم دوست دارم تجربه اش کنم...
یادگیری و تجربه کردن ناشناخته ها و جهان اطراف عبادت است و ارزشش از هر چیزی در دنیا بالاتره.
اگه اینجوری پیش برم عمر من میگذره بدون اینکه چیزی جدیدی یادگرفته باشم و پیشرفتی کرده باشم…
اگه زمان بگذره و ده سال بعد خودم خودمو قضاوت کنم ، آیا راضی خواهم بود از عملکردم ؟
به این فکر کنم اگه این تصمیمی که الان باید بگیرم اما دس دس میکنم و این ماجرا به همین شکل ادامه پیدا کنه ، ده سال بعد چقدر در مقابل خودم سرافکنده هستم ؟
وقتی سنم بالاتر بره ایا واقعا خودمو با این وضعیت و روند و جایگاه دوست دارم به کسی معرفی کنم ؟
جواب دادن به سوالات بالا باعث میشه تردید و دودلی که مضر ترین سم برای حرکت و موفقیت است کم رنگ و یا از بین بره .
شرایط فعلی من بخاطر باورها و عملکرد گذشتمه ، وقتی من تغییر و حرکت میکنم شرایطمم تغییر میکنه …
من مطمئنم که خدا منو به مسیر های درست هدایت میکنه و انسان های درست در غالب دستان خداوند به کمک من میان…
پاداش ها رو شجاعان دریافت میکنن ، اونایی که حرکت میکنن ، اونایی که واقعا متعهد هستن .
-من واقعا متعهد هستم به تغییر …
-من محدودیت ها رو قبول نمیکنم…
-من با عملکردم حرفایی که باورشون دارمو میگم …
-من پا روی ترس ها و شرک به خدا میزارم وحرکت میکنم و خدا حمایت و هدایتم میکنه و به مسیر های درست و انسان های درست هدایت میشم.
-به محض حرکت کردن مرحله بعدی بهم گفته میشه و قدم ها هر بار شفاف تر و واضح تر میشه . ..
//////////////////////////////////
تمرین این جلسه اینه : : : بنویسم چه قسمت از زندگیم هست که میدونم باید تغییر کنه امـــا ترس و تردید ها اجازه حرکت نمیده. بعد از آگاهی های این جلسه کمک بگیرم برای:
تقویت ایمانم و ورود به دل ترس هام
حساب کردن روی خدا و هدایت هاش و اقدام عملی برای ایجاد تغییرات لازم.
خب به عنوان رد پا مینویسم، میدونم یه روزی میامو میخونمو اون لبخنده میاد رو لبمو میگم خدایا شکرت ، چقدر همه چی عالی پیش رفت ، چقدر راحت ، من میترسیدم از پسش برنیام امــا چقدر راحت کارا انجام شد…
هفته گذشته پیرو گذارشی که در جلسه دهم کشف قوانین ثبت کردم ، واضح شد واسم که من آب و شنا کردنو دوس دارم و به دنیا اومدنم در مشهد/ایران جایی که دووور از آب و دریاست به این دلیل بوده که نشونه ای باشه برای چیزی که میخاستم خلق و تجربه کنم… حــــالا
نشستم با خودم و خدای خودم خلوت کردم ، با توجه به اینکه الان در حوزه نقشه برداری دارم فعالیت میکنمو فهمیدم این مسیر منو به خواسته هام نمیرسونه و از طرفی پنیر ها هم داره تموم میشه و تمام دلایلی که باید ازین شغل بیام بیرونو بررسی کردم و تقاضای راهنمایی داشتم ، بهم گفته شد برم ” قشم” و در ادامش چندین تا نشونه اومد که خیلی باعث شد انرژی بگیرمو مصمم تر بشم
پریروز سرپروژه بودم ، مدیر شرکتمون بهم زنگ زد و با توجه به یه سری تضاد که توضیحش لازم نیست ، بهم گفت یک هفته ، ده روزی برید مرخصی !
حسم گفت این یه نشونست ، چون سال گذشته همین تایم ، حدود شش ماه شرکت ما رفت تو بررخ ، یادش بخیر تقرببا همزمان با آشناییم با استاد بود و من دقیقا شش ماه تو خونه بودمو خودمو بسته بودم به فایلهای دانلودی ، خلاصه حسم گفت مهدی این همون سیکله و چون من ازش عبور نکردم جهان هی داره تکرار و چک و لگد میزنه که به خودم بیارم .
مصمم تر شدم ته دلم گفتم من باید برم قشم …
خدا میدونه کمتر از یک میلیون پول نقد تو کارتم بود!
4.7K viewsMaryam Shayesteh, 01:54
باز کردن / نظر دهید
2021-07-29 08:46:59 من هیچ کار خاصی نکردم به خدا هیچ کار خاصی نکردم همه اتفاقات خودشون خیلی قشنگ و آروم و طبیعی پیش اومدن . من فقط با آرامش و حس و حال خوب و توکل به خدا ازشون استقبال میکردم،همین.
و این روزها با تکرار و تمرینِ این دوره عالی میخوام که باز درآمدم رو بیشتر کنم ،آزادیم رو بیشتر کنم،وقت آزادم رو بیشتر کنم، کارم رو راحتتر کنم و نتایج بیشتر و بزرگتر و بهتری بگیرم.
الانم ایمان دارم که با تغییر بیشتر باورهام خیلی راحت مثل گذشته راههای جدید وآسون و طبیعی بهم نشون داده میشه چه از طریق همین کارم چه از طریق کارها و راههای جدید که الان دیده نمیشن.
خداروشکر خداروشکر خداروشکر که انقدر به همه ما لطف داره و اجازه داده هرقدر که بخواییم از نعمتهای این دنیا بهره‌مند بشیم و ازشون لذت ببریم.
واقعا سپاسگذار خدای مهربون هستم .

https://abasmanesh.com/fa/product/ravanshenasi-servat/
6.0K viewsMaryam Shayesteh, 05:46
باز کردن / نظر دهید
2021-07-29 08:46:59 تجربیات تأثیرگزار قدیر عزیز از آگاهی های دوره روانشناسی ثروت 1 | جلسه 5

سلام خدمت استاد عزیز خانم شایسته محترم و هم خانواده‌ای‌های عباس منشی.

توی این جلسه از روانشناسی ثروت استاد چندین مرتبه این جمله رو گفتن که وقتی ما روی خودمون وباورهامون کار میکنیم به گونه ای که شخصیت و رفتارهای ما تغییر می‌کنه‌، لاجرم لاجرم ثروت وارد زندگیمون میشه .

آخرین جمله استاد قبل از خداحافظی هم همین بود :روی خودتون کار کنید و دستهای خداوند رو نبندید از راههای مختلف لاجرم ثروت وارد زندگیتون میشه.
با اینکه در طول این فایل استاد چندین بار این رو گفتن ولی این مرتبه آخر انگار این جمله منو تکون داد.
این جمله خیلی حالم رو خوبتر کرد.خیلی حس خوبی بهم داد، یه حس آرامش،حس امنیت ،حس خیال راحت،حس صبر و راحتی وامید ،و گذشته‌ام رو یادم آورد.
چون منم مثل خیلیا وقتی من دارم روی خودم کار میکنم ذهنم با اون باورهای محدودکننده ی قبلی بیکار ننشستن و همش میگه چطور میخواد نتیجه پیش بیاد؟چطوری میخوای درآمدت رو بیشتر کنی؟چطوری میخوای با زمان و انرژی کمتر سود بیشتر کسب کنی؟ چطوری؟چطوری؟و شرایط فعلی رو هی مرور میکنه.

ولی این جمله اخر استاد قبل از خداحافظی واقعا آرومم کرد.

بهم فهموند کرد که همونطور که پارسال خداوند مهربونه من از راههایی که من اصلا فکرشو نمیکردم و اصلا به ذهنم نمیرسید درآمدم رو حدود ۳ برابر کرد (و من واقعا ازش ممنونم)باز هم از راههای گذشته ویا حتی جدید که الان و در حال حاظر قابل دیدن برای من نیستن میتونه خیلی قشنگ وشیک و مجلسی درآمد و ثروتم رو آزادیم رو آرامشم رو ایمانم رو سلامتیم رو روابطم رو هر روز بهتر و بهتر کنه اگر من این مسیر رو ادامه بدم و باورهای قدرتمندکننده تری بسازم که من رو وارد مدار ایده های کاراتر کنه.

و همچنین بهم یادآوری کرد که در گذشته هم هیچ شرایط، راه، ایده، فکر، کار، حرکت و مسیر خاصی دیده نمیشد که از اول بشه انتهای اون رو مثل روزِ روشن ببینم و از مسیر مطمعن باشم، ولی بعد از انجام کارهای خیلی کوچیک و به ظاهر ساده بود که وقتی تکرارشون کردم تونستم نتیجه‌های عالی رو رقم بزنم و توی زندگیم ببینم.
حتی گاهی اوقات بدون اینکه ما کار خاصی بکنیم این اتفاق میفته.
ازش متشکرم که وقتی فکر میکردم چیکار باید بکنم که درآمدم بیشتر بشه ؟ در جواب چیزه قاطع و کامل و مطمعنی به ذهنم نمیرسید ولی یه حسی داشتم که بهم میگفت میشه، تو همین چیزای ساده که به ذهنت میرسه رو انجام بده مطمعن باش که نتیجه میگیری.
و واقعا الان نسبت به قبل وقت کمتری میذارم و انرژی کمتری مصرف میکنم ولی درآمدم بیشتر از دوسه سال پیش شده . با ایده‌های ساده با اعتماد بنفس بیشتر با ایمان بیشتر با قبول کردنه توانایی های خودم با قبول کردن قدرت لطف خدا.

پارسال خدا منو هدایت کرد به سمت ثروت ۳ برابر و علاوه بر اون راه کسب درآمد غیر فعال رو هم بهم نشون داد که راحت تر و بیشتر از قبل درآمد داشته باشم.

پارسال خدا خودش یه مشتری خیلی خوب برای من فرستاد بدون اینکه اصلا من مشتری رو از قبل بشناسم .به خداوندی خدا خودش برام فرستاد و من برای پیدا کردن یا جذب کردن این مشتری(دست خدا)خوب هیچ هیچ هیچ هیچ کار خاصی نکردم.
یه واسطه‌ای بین من و اون مشتری بود که خوده اون واسطه هه گفت قدیر من میخوام از این صنف برم بیرون بیا با این مشتری آشنات میکنم خودت مستقیم باهاش کار‌کن .
و همین مشتری به تنهایی پارسال نصف تولید ما رو نقدی خرید کرد….

یا مثلا دنبال یه مدل خوب میگشتم که یکی از دوستان یه مدل بهم معرفی کرد که همین مدل باعث شد ما بتونیم با گذاشتن همون وقت وانرژی قبلی توی کار سود بیشتری ببریم.به خدای مهربون قسم ما مثل همیشه کار میکنیم ،به خدای رزاق قسم به اندازه همیشه وقت وانرژی میذاریم ولی سودمون بیشتر شده، حدود سه برابره قبل .فقط و فقط به خاطر اینکه روی باورهام کار کردم و خودم هم تغییر توی باورها و ایمانم و از همه مهمتر رفتارم رو میدیدم و میفهمیدم و حس میکردم.
6.1K viewsMaryam Shayesteh, edited  05:46
باز کردن / نظر دهید
2021-07-27 01:51:43 یک موضوع دیگه که خیلی عذابم میداد این بود که تا میومدم بشینم کار هام رو انجام بدم یهو ذهنم میگفت پاشو، پاشو برو یه نخ سیگار بکش بعد بیا. حتی این سیگار تمرکز اصلی من رو صرف خودش کرده بود و خیلی نامحسوس داشت جلو پول در آوردن من رو هم میگرفت.
دیگه دیدم اینطوری نمیشه. از دقیقا 99/9/28 تصمیم گرفتم که دیگه سیگار نکشم . نشستم آموزش های این جلسه رو مرور کردم و از اونها برای خودم اهرم رنج و لذت نوشتم.
همون روز یک کتاب داشتم به نام (سیگار نه) اون رو هم در دو روز متوالی دوبار خوندمش.
بعد هم اهرم رنج و لذتی رو هم که برای ترک این عادت طراحی کرده بودم‌ رو به مدت سی روز متوالی خوندم و به لیستی از رنج و لذت ها که درباره این عادت فراهم کرده بودم‌، فکر می کردم.
اتفاقی که افتاده من الان حدود 4 ماه هست که سیگار رو ترک کردم و نمیدونید چه احساس فوق العاده ای دارم، چقدر اعتماد به نفسم بالا رفته و با خودم میگم علیرضا تو که فکر میکردی هیچ وقت نمیتونی حتی یک روز بدون سیگار بگذرونی اما الان به لطف خدا و با کمک همین اهرم رنج و لذت تونستی کلا بذاریش کنار پس میتونی هر کار دیگه ای رو انجام بدی.

تجربه جالبی که از این کار داشتم اینه که وقتی خداوند میبینه ما مصمم به انجام کاری هستیم تمامی شرایط رو برای ما فراهم میکنه تا به خواستمون برسیم. من یکمی نگران این بودم اوایل که نکنه من پیش دوستام باشم و اونا سیگار بکشند و من هوس کنم؟
اما اهرمی که نوشته بودم و با جدیت مرور می کردم‌، چنان من رو مصمم به انجام این کار کرده بود که با هر بار خوندشر دوباره با خودم عهد می‌بستم که علیرضا تحت هیچ شرایطی نباید سیگار بکشی و این اهرم داشت کارش رو توی ذهن من خوب انجام می داد به شکلی که واقعا از سیگار بدم اومده بود.
اتفاق جالبی که افتاد این بود که به طرز خیلی جالبی من هیچ کدوم از دوستان سیگاریم رو تا سه هفته ندیدم، نه اینکه خودم نرم پیششون بلکه خداوند احساس کیکنم طوری برنامه ریزی کرد تا من بتونم راحت تر سیگار رو کنار بذارم و بعدش هم که دوستانم رو دیدم، نمیخوام بگم اصلا اما شاید 5 درصد هم وسوسه به کشیدن سیگار نشدم.و این داستان این معنا رو برای من داشت که خداوند وقتی که مارو مصمم به انجام کاری میبینه حامی ما میشود .
از استاد عزیزم برای این اگاهی های خالصی که به ما میده تشکر میکنم و امیدوارم بتونم باز هم از آگاهی های این جلسه و این تمرین‌، برای اهداف بیشتر و جدی تر کمک بگیرم و نتایج بزرگی در جنبه های مختلف زندگیم خلق کنم و بیام براتون بنویسم.

https://abasmanesh.com/fa/product/ravanshenasi-servat/
4.1K viewsMaryam Shayesteh, 22:51
باز کردن / نظر دهید
2021-07-27 01:51:43 تجربه علیرضا عزیز درباره «اجرای آگاهی های جلسه 2 روانشناسی ثروت 1 برای ترک عادتی» که بصورت نامحسوس مانع تمرکز او بر اهدافش در مسیر موفقیت مالی شده بود:

در این کامنت میخواهم از تجربه ترک سیگار به کمک آگاهی های جلسه دوم دوره روانشناسی ثروت 1 درباره «استفاده از اهرم رنج لذت برای ایجاد عادت‌های رفتاری کمک کننده»، بنویسم.
من حدود 10سال بود یعنی از حدود 15 سالگی شروع به کشیدن سیگار کردم.اوایل به خاطر اینکه تجربش کنم اولین نخ سیگارم رو کشیدم و بعد ها برای اینکه در جمع دوستان احساس همرنگی کنم و اینکه احساس بزرگی کنم سیگار میکشیدم. از دلایل دیگری که گرایش پیدا کردم به سمت سیگار این بود که به دلیل مشکلات خانوادگی که داشتم و اینکه احساس میکردم که باید درد هام رو به حساب خودم با سیگار التیام بدم و اینکه بسیار احساس قربانی بودم میکردم سیگاری شدم، غافل از اینکه این روش هیچ کمکی که بهم نمی کرد هیچ بلکه بیشتر و بیشتر بهم آسیب میزد.
این موضوع که عادت ها آرام آرام در ما شکل میگیرند رو من کاملا در کشیدن سیگار حس کردم. اوایل هیچ وابستگی به سیگار نداشتم و بیشتر در جمع دوستان شروع به کشیدن سیگار میکردم. به مرور زمان ذهن من یک یار همیشگی برای خودش پیدا کرد که برای هر کاری که میکردم سیگار یار جدایی ناپذیر من شد. مثلا ذهن عادت کرده بود که همیشه بعد غذا، بعد نوشیدن یک فنجان قهوه، هنگام دیدار دوستان، هنگامی که گرم صحبت بودم، هنگام عصبانیت، حتی هنگام خوشحالی و… بهم دستور میداد که حتما باید سیگار بکشی و من به طوری که انگار هیچ اختیاری از خودم نداشتم در هر شرایطی که بودم باید شرایطی رو فراهم میکردم که بتونم سیگار بکشم. واقعا این ذهن طوری برنامه ریزی شده بود که حاضر بود هر سختی رو بکشم اما باید حتما سیگار به بدنم می رسید. مثلا در اوج سرما که به خودم میلرزیدم حتما باید سیگار میشکیدم. در اوج گرما که نمیشد به راحتی نفس بکشی حتما باید سیگار می کشیدم، وقت هایی بود که در خونه غذا میخوردم وسنگین میشدم و به خاطر اینکه نمیتونستم در خونه جلو پدر مادرم سیگار بکشم کلی لباس هام رو عوض میکردم و میزدم بیرون تا بتونم یک نخ سیگار بکشم.
خلاصه نمیخوام سرتون رو بدرد بیارم از اینکه چه دردسر هایی رو به جون میخریدم تا بتونم حتما سیگار بکشم و به قول یکی از دوستان شده بودم بنده سیگار.
نکته جالبی که بود اینه که من اوایل به خاطر جلب توجه و مثلا التیام درد غم هام سیگار میکشیدم اما به مرور زمان با آشنا شدن من با این مباحث و فایل های استاد، حال روحی من 180 درجه متفاوت شده بود و من در 90 درصد اوقات احساس خوبی داشتم اما دیگه برام فرقی نمیکرد چون سیگار کشیدن آرام آرام در من تبدیل به عادت شده بود و ذهن من سیگار کشیدن رو مساوی با لذت میدونست و سیگار نکشیدن رو مساوی با درد و رنج میدونست.
چند سالی که گذشت در دوره عزت نفس، استاد گفتن کسی که وابستگی به هر عامل بیرونی مثل وابستگی به یک آدم خاص، به سیگار ، مشروب و … داره، عزت نفس نداره و این جمله مثل یک پتک خورد توی سر من و بهم خیلی برخورد.
از همونجا تصمیم گرفتم که سیگار رو بذارم کنار آرام آرام . چند هفته اول خیلی مصمم به انجام این کار بودم به خاطر حرف های محکم استاد و در تنهایی خودم به هیچ وجه سیگار نمیکشیدم اما وقتی دوستانم رو میدیدم چند نخی میکشیدم .اون هم دلیلش این بود که به خودم اطمینان نداشتم و از حرف مردم میترسیدم که نکنه به اونا بگم من سیگار نمیکشم و بعدا اگه یه درصد بعد ها سیگار کشیدم اونها منو مسخره کنن و بگن این یه مدت جو گیر شده بود؟ به همین علت بود که جلو دوستام میکشیدم. اما همین کار باعث شد که بعد مدتی دوباره حرف های استاد در ذهنم کم رنگ بشه و نجوا ها بیاد در ذهنم و بگه بابا خودتو اذیت نکن و سخت نگیر، بابا یه سیگاره دیگه توکه معتاد نیستی و از این حرف ها.
از اون موقع بود دوباره دوسالی سیگار کشیدن رو ادامه دادم به دلیل این که خیلی مصمم به انجام این کار نشدم و تمرین اهرم رنج و لذت رو برای خودم ننوشتم.
همین سه چهار ماه پیش بود که دیگه واقعا داشتم دیوانه میشدم و خداوند از هر طرفی داشت بهم نشونه میداد که با این کار دارم به خودم همه جوره لطمه میزنم . مثلا یکی از دوستان بهم گفت که بابا تو شدی بنده سیگار و جای اینکه تو از اون لذت ببری اون داره از تو لذت میبره و تو نمیتونی هیچ وقت جلو نفس خودت رو بگیری. این جملش خیلی منو عذاب داد.
یک روز دیگه آسانسور خونمون خراب شد و من مجبور شدم از پله ها پایین برم و وقتی رسیدم پایین دیدم داره نفسم میگیره ، بعد با خودم گفتم خوبه تازه از پله ها پایین رفتی ، اگه میخواستی بری بالا که میمردی و دیدم داره سلامتیم اون هم در جوونی کم کم از بین میره.
این مدت هم هر از گاهی صدای استاد توی گوشم میپیچید که علیرضا تو یک انسان بی اعتماد به نفسی .
4.0K viewsMaryam Shayesteh, 22:51
باز کردن / نظر دهید