□ شبی در مالنئان کلارک اشتون اسمیت ترجمهی محمدهادی فروزشنیا
اتراقم در شهر مالنئان در دورانی از حیاتم رخ داد که تار و مبهمتر از خود شهر و مناطق مهگرفتهی محاط بر آن نبود. نه بهطور دقیق مکانش را به یاد میآورم و نه اینکه دقیقاً چه زمان و چگونه بدانجا رفتم. اما بهطور مبهمی شنیده بودم که چنین جایی بر سر راهم واقع است؛ و چون به رود مهگرفتهای که نزدیک دیوارهایش جاری است رسیدم و از پسِ رود، زنگ ترحیم ناقوسهای بسیار شنیدم، به گمانم رسید که به مالنئان نزدیک شدهام.
وقتی به پل تیرهی سترگی که بر رود معلق است رسیدم، میتوانستم اگر بخواهم به راههای دیگری بروم که به شهرهایی مهجورتر راهبر بودند؛ اما به نظرم رسید که تفاوتی ندارد بهعوض آنها به مالنئان داخل شوم. و چنین بود که پای بر آن پل با طاقهای ظلمانی نهادم که زیرش آبهای تیره در خفا در چند شعبه جریان مییافتند و بار دیگر در سکونی استیکس و آخرون وار به هم میپیوستند.
چنانکه گفتم، آن دوران از حیاتم تار و مبهم بود: شاید بیش از هر چیز، از باب نیازم به فراموش کردن، تکاپوی مصرانه و گاه اندکی مثمرم برای نسیان. و آنچه مقدم بر هر چیز نیاز به فراموشیاش داشتم مرگ بانو ماریل بود، و این حقیقت که خودم مایهی مرگش شده بودم و چنان به این قضیه باورمند بودم که پنداری این کار را با دستان خودم انجام داده بودم. چه، او مرا با مهری دوست میداشت که ژرفتر و نابتر و استوارتر از عشق من بود؛ و خُلق متغیر من، عادتم به بیتفاوتیای بیرحمانه یا زودرنجیای سبعانه، قلب لطیفش شکسته بود... [ ادامه ]