ژاک رانسیر، فیلسوف معاصر فرانسوی، دنکیشوت را قهرمان نگونبخت همهی انقلابهای معرفتشناسی و همچنین همهی انقلابهای روی داده در وسایل تولید میداند: مردی که به جنگ آسیاهای بادی میرود.
در فصل بیست و پنجم شاهکار سروانتس، فصلی با عنوان در باب وقایع عجیبی که در کوههای سییرا مورنا بر سر پهلوان دلیر مانش آمد، قهرمان داستان در سییرا مورنا گوشه میگیرد و عزلت میگزیند. در همینجاست که او تصمیم میگیرد به تقلید از اسوهی برگزیدهاش رولاند خشمگین، خود را دیوانه سازد و البته جنونی بدون علت و بدون جهت، چون اگر بنا باشد پهلوان سرگردانی بنا به دلیل و علتی دیوانه شود این امر چندان لطفی ندارد؛ مهم این است که پهلوان بیجهت دیوانه شود. باری، در همینجاست که دن کیشوت اعلام می کند که در نظر دارد بهوسیلهی سانکو[=سانچو] پانزا نامهای برای معشوقهی آرمانیاش دولسینئا بفرستد و خطاب به رفیق شفیقش گوشزد میکند که تا او از سفر بازنگردد و جواب نامه را نیاورد دیوانه خواهد ماند:«اگر جواب نامه چنان بود که من میاندیشم فوراً دست از جنون و ریاضت خواهم کشید و اگر نه، به حقیقت دیوانه خواهم شد». ولی نخستین و شاید مهمترین مشکل این است که دن کیشوت نامهای بدین مهمی را باید برچه بنویسد و از آن جا که کاغذ مناسبی پیدا نمیشود بهتر آن میبیند که مانند پیشینیان بر برگ درخت یا بر الواح مومی بنویسد و البته چون پیدا کردن موم آسانتر از پیدا کردن کاغذ نیست، سر آخر بر آن میشود تا نامهاش را در دفترچه بغلیای که کاردینو(مجنون عاشقپیشه) گم کرده بنگارد.