2022-01-23 15:20:32
در ذهنم یک بیابان وجود دارد. با باد نسبتا شدید که موهایم را به جهت مخالف پرتاب میکند و با این حال برایم مهم نیست. دست به سینه ایستادهام در میانهی آن. رو به خورشیدی که معلوم نیست در حال طلوع است یا غروب. آسمان یکدست خاکستری است. از آن ناحیهای که خورشید در حال طلوع/ غروب است تنها یک رنگ دیده میشود: ارغوانی.
معلوم نیست چه مدت است آنجا ایستادهام. پیش از تولد؟ از یک روز پیش؟ یا اینکه صحبت از زمان در این مورد ِبه خصوص کاملا مضحک است؟! نمیدانم منتظرم که با بالا آمدن یا پایین رفتن آن رنگ ِارغوانی، دقیقا چه تصمیمی بگیرم.
احساس میکنم امیدم در زندگی همان یک ذره رنگ است که در آسمان قلبم باقی مانده؛ یعنی لابلاي آنهمه خاکستری هنوز یک نبض° به قوت خودش وجود دارد. عجیب است که هیچ کس را در کنار خودم مَحوِ تماشای آن طلوع/ غروبِ مجهول نمیبینم! گاهی که تلاش میکنم یک نفر دیگر را کنار خودم در این تصویر قرار دهم، به نتیجه نمیرسم. انگار کسی نمیتواند در این سکوت و بطالت همراهم باشد.
از این یکه بودن گاهی میترسم. انگار شخص دیگری، با چهرهی من در جهان دیگری زندگی میکند که مفهومِ زمان در آن بیمعناست! و تنها کارش این است که در قلب ِیک تصویر معمولی دستها را گره کرده روی سینه قرار دهد و منتظر تغییر رنگ آسمان باشد:
آیا کاملا ارغوانی خواهد شد؟ آیا کاملا خاکستری خواهد شد؟ گمان میکنم هیچوقت نخواهم فهمید آن خورشید ِناپیدا غروب میکند یا طلوع.
358 viewsHadis, 12:20