2022-01-27 00:20:46
همونطور که زل زده بودم به چراغ قرمز عابر پیاده، این جرقه توی ذهنم پدیدار شد که: دیدی آخرش همونی بود که ازش فرار میکردی؟ بیست سال! بیست سال از یه سیاهی که پشت سرم -پیش از تولد - شکل گرفته بود فرار کردم، هربار برمیگشتم و نگاهش میکردم، با چشمای نگران، با دستهای مضطرب، با پاهایی که تند تند قدم برمیداشت، چشمهایی که از بغل خوب میپایید و نفسهایی که فورا به شماره می افتاد. دیدم که هست، به قوت خودش باقیه. و مذبوحانه فکر کردم که مثل قهرمان داستانها میتونم شیشهی عمرش رو پیدا کنم. اونرو بشکنم و باز برگردم و تماشا کنم که چطور آروم آروم محو میشه، به یک قطره تبدیل میشه، میچکه روی زمین و بعد در قعرش ناپدید میشه. اما اینجا جهانیه که خیالبافی صرفا برای قوت قلب کاربرد داره و بس. دنیای ِیک دستی که قوانینش از قبل چیده شده و هیچیک از اعضاش نمیتونن فراخور زمانهی خودشون اندکی تغییرش بدن. پس ناچارا سیاهی پشت سرم رو پذیرفتم. باهاش دست دادم و صلح کردم. چراغ سبز شده بود. به راهم ادامه دادم. حالا هرروز روبهروم آدمهایی رو میبینم که پشت سرشون یک سياهي ایستاده. و هربار که میخوام سر بلند کنم و بگم راهی جز پذیرشش نیست، سکوت میکنم. سکوت میکنم و به خودم اجازه نمیدم با دلسوزیِ بیجا پروانهها رو از مرحلهی خروج از پیله محروم کنم.
182 viewsHadis, edited 21:20