2023-03-26 16:57:24
#پارت49
با حرص نگاهش می کردم،
به در اتاق نگهبانا رسیده بودیم.
با دست علامت داد ساکت باشم.
خم شد و اروم در اتاق نگهبانا رو باز کرد؛
کسی داخل نبود.
دستم رو کشید و من رو انداخت داخل و در رو بست.
گیج نگاهش می کردم،
که رفت سمت پنجره و در پنجره رو باز کرد،
به پایین زل زد و علامت داد بپرم.
خندیدم و گفتم:
-حتما وسط سقوطمم بال و پر درمیارم،
بال بال زنون می رم تو آسمونا!
گیج نگاهم کرد و چشماش رو گرد کرد،
و دستم رو کشید و تو یه حرکت دست انداخت دور کمر و زیر زانو هام.
و من جیغ زنون و بلند کرد و رو لبه پنجره نشوند.
فاصلش خیلی کم بود.
اگر می پریدم چند متر اون طرف ترش حفاظ های سیمی شکل بودن.
برگشتم تا بهش چیزی بگم،
که در اتاق باز شد و ادی اومد داخل اتاق و سرش پایین بود.
سرش رو بلند کرد و با دیدن ما خشک شده بی سیم از دستش افتاد.
با بهت دستم رو بردم بالا و رو هوا تکون دادم.
و گفتم:
-سالم کچل!
پسره عصبی نگاهم کرد.
و با دست به پیشونیش زد و با حرص چشم بست؛
و یهو دستش رو زد به کمرم و هولم داد
که از پنجره پرت شدم پایین.
جیغ زنون افتادم پایین؛
و چون انتظارش رو نداشتم با زانو افتادم،
و پاهام تقریبا خورد شد!
صدای داد، ا دی اومد.
و بعدهم شکستن چیزی و بعد سقوط حجم سورمه ای پوشی درست روم.
دقیقا روم!!
این جوری بگم که خاک شیر شدم.
سرم خورده بود زمین و گرمی خون رو زیر سرم حس می کردم.
سنگینی پسره از رو برداشته شد.
نگاه نگران و گرد شدش رو بهم دوخته.
و از چشماش اشک میومد.
لپم رو تکون می داد.
صدا ها تو سرم مثل سوت بود.
صدای پارس سگ ها و چراغ قوه ای که رومون حس می کردم.
اون لحظه انگار خودم بودم؛
گیج به چشمای سیاهش زل زدم.
و گفتم:
-من رو ول کن ف...فرار کن.
اما نمی فهمید چی می گم همین طوری نگاهم می کرد.
از جلوی چشمام به شدت کنار رفت؛
و نگهبانا رو دیدم که شونه هاش رو گرفته و می کشیدنش عقب.
داد می زد و چند تاشون رو وحشیانه زد.
گرفتنش و دستاش رو از پشت گرفتن و سرش رو انداختن و چسبوندن به زمین،
نگاه غمگین و نم زده اش به من بود.
و من بی حس و مسخ شده،
بین چراغ های سفید و قرمز، آژیر و داد و فریاد ها لبخند زدم.
و چشمام رو آروم باز و بسته کردم.
به معنی چیزیم نیست نگران نباش.
بین چشمای خیسش لبخند زد؛
و لبخندش دندون نما شد.
و من رو، رو برانکارد گذاشتن؛
و اون دست بسته رو بلند
کردن.
اما اون با لبخند نگاه بیخیالش نسبت به جلز و ولز نگهبانا به من نگاه می کرد.
از جلوی چشمام که محو شد؛
کم کم چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم.
اول رمان بسیااار زیبا و هیجانی و واقعی #دیوانه_ها
بالای کانال سنجاق شده
پایان رمان #اسیر_سرنوشت
رو اوایل هفته بعد یکجا براتون گذاشته میشه
1.7K views13:57