Get Mystery Box with random crypto!

اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)

لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها) ا
لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)
آدرس کانال: @ax_cilip
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.41K
توضیحات از کانال

📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید☕
انتقاد پیشنهاد بدید
@admiiiiiiiin7
لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 10

2023-03-27 10:15:38 #پارت49 با حرص نگاهش می کردم، به در اتاق نگهبانا رسیده بودیم. با دست علامت داد ساکت باشم. خم شد و اروم در اتاق نگهبانا رو باز کرد؛ کسی داخل نبود. دستم رو کشید و من رو انداخت داخل و در رو بست. گیج نگاهش می کردم، که رفت سمت پنجره و در پنجره رو…
2.3K views07:15
باز کردن / نظر دهید
2023-03-26 16:57:24 #پارت49


با حرص نگاهش می کردم،

به در اتاق نگهبانا رسیده بودیم.

با دست علامت داد ساکت باشم.

خم شد و اروم در اتاق نگهبانا رو باز کرد؛

کسی داخل نبود.

دستم رو کشید و من رو انداخت داخل و در رو بست.

گیج نگاهش می کردم،

که رفت سمت پنجره و در پنجره رو باز کرد،

به پایین زل زد و علامت داد بپرم.

خندیدم و گفتم:
-حتما وسط سقوطمم بال و پر درمیارم،

بال بال زنون می رم تو آسمونا!

گیج نگاهم کرد و چشماش رو گرد کرد،

و دستم رو کشید و تو یه حرکت دست انداخت دور کمر و زیر زانو هام.

و من جیغ زنون و بلند کرد و رو لبه پنجره نشوند.

فاصلش خیلی کم بود.

اگر می پریدم چند متر اون طرف ترش حفاظ های سیمی شکل بودن.

برگشتم تا بهش چیزی بگم،

که در اتاق باز شد و ادی اومد داخل اتاق و سرش پایین بود.

سرش رو بلند کرد و با دیدن ما خشک شده بی سیم از دستش افتاد.

با بهت دستم رو بردم بالا و رو هوا تکون دادم.

و گفتم:
-سالم کچل!

پسره عصبی نگاهم کرد.

و با دست به پیشونیش زد و با حرص چشم بست؛

و یهو دستش رو زد به کمرم و هولم داد
که از پنجره پرت شدم پایین.

جیغ زنون افتادم پایین؛

و چون انتظارش رو نداشتم با زانو افتادم،

و پاهام تقریبا خورد شد!

صدای داد، ا دی اومد.

و بعدهم شکستن چیزی و بعد سقوط حجم سورمه ای پوشی درست روم.

دقیقا روم!!

این جوری بگم که خاک شیر شدم.




سرم خورده بود زمین و گرمی خون رو زیر سرم حس می کردم.

سنگینی پسره از رو برداشته شد.

نگاه نگران و گرد شدش رو بهم دوخته.

و از چشماش اشک میومد.

لپم رو تکون می داد.

صدا ها تو سرم مثل سوت بود.

صدای پارس سگ ها و چراغ قوه ای که رومون حس می کردم.

اون لحظه انگار خودم بودم؛

گیج به چشمای سیاهش زل زدم.

و گفتم:
-من رو ول کن ف...فرار کن.

اما نمی فهمید چی می گم همین طوری نگاهم می کرد.

از جلوی چشمام به شدت کنار رفت؛

و نگهبانا رو دیدم که شونه هاش رو گرفته و می کشیدنش عقب.

داد می زد و چند تاشون رو وحشیانه زد.

گرفتنش و دستاش رو از پشت گرفتن و سرش رو انداختن و چسبوندن به زمین،

نگاه غمگین و نم زده اش به من بود.

و من بی حس و مسخ شده،

بین چراغ های سفید و قرمز، آژیر و داد و فریاد ها لبخند زدم.

و چشمام رو آروم باز و بسته کردم.

به معنی چیزیم نیست نگران نباش.

بین چشمای خیسش لبخند زد؛

و لبخندش دندون نما شد.

و من رو، رو برانکارد گذاشتن؛

و اون دست بسته رو بلند
کردن.

اما اون با لبخند نگاه بیخیالش نسبت به جلز و ولز نگهبانا به من نگاه می کرد.

از جلوی چشمام که محو شد؛

کم کم چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم.

اول رمان بسیااار زیبا و هیجانی و واقعی #دیوانه_ها بالای کانال سنجاق شده

پایان رمان
#اسیر_سرنوشت رو اوایل هفته بعد یکجا براتون گذاشته میشه
1.7K views13:57
باز کردن / نظر دهید
2023-03-26 16:57:13 #پارت48

عصبی برگشت سمتم،

و دستش رو بالا برد،

و با چشمای درشت شده نگاهم کرد.

که با دیدن چشمای نیمه باز و دست بند شده به کمر خم شدم،

چشماش به حالت طبیعی برگشت و نشست جلوم.

و سرش رو کج کرد و خیره نگاهم کرد.

منم بی خیال دردم و فحش های ریزم شدم؛

و با بهت به چشماش نگاه کردم.

باز مسخ شده نگاهم می کرد.
دستش رو اورد جلو و باز موهام رو ناز کرد.
گیج نگاهش می کردم،

که یهو سرش رو بلند کرد،

و اخم کرده دستم رو کشید و بلندم کرد.

پاهام رو، رو زمین می کوبیدم؛

و به زبون انگلیسی حرف می زدم؛

مثل خودشون فرانسوی حرف می زدم.

اما اون￾ نمی فهمید.

صدام روکمی بردم بالا وگفتم:

-با تو ام! پسره ی لال، خُل،ولم کن.

-با تو ام!ای ناشنوا،

ای زبون بسته خر دوپا!! ولم کن.

همچنان دستم رو می کشید.

یهو عصبی چسبوندم به دیوار و مچ دستش رو جلوم گرفت،

و به مچ دستش ضربه زد؛

انگار ساعت رو نشون می داد.

-ساعت می خوای؟

مثل خنگا نگاهش کردم و گفتم:

-برات با خودکار ساعت بکشم؟

خیره و گیج نگاهم کرد،

-انگار فهمید نمی فهمم که دوباره دستم رو گرفت؛

و من و با خودش کشون کشون از پله ها پایین برد.
1.7K views13:57
باز کردن / نظر دهید
2023-03-26 16:56:40 #پارت47 قبل این که بفهمم چی شد؛ نوک بینیم رو بوس کرد، و بعد با دستش رو روی موهام گذاشت. و انگار داره بچه ناز می کنه چند بار نازم کرد، و یهو دستم رو کشید و بردم، سمت پله هایی که منتهی می شد به بخش نگهبانی. با بهت از پشت به شونه های پسر زل زدم.…
1.6K views13:56
باز کردن / نظر دهید
2023-03-25 10:13:44 اول رمان بسیااار زیبا و هیجانی و واقعی #دیوانه_ها بالای کانال سنجاق شده

پایان رمان
#اسیر_سرنوشت رو اوایل هفته بعد یکجا براتون گذاشته میشه
1.6K views07:13
باز کردن / نظر دهید
2023-03-25 10:13:35 #پارت47

قبل این که بفهمم چی شد؛

نوک بینیم رو بوس کرد،

و بعد با دستش رو روی موهام گذاشت.

و انگار داره بچه ناز می کنه

چند بار نازم کرد،

و یهو دستم رو کشید و بردم،

سمت پله هایی که منتهی می شد به بخش نگهبانی.

با بهت از پشت به شونه های پسر زل زدم.

مثل احمقا با سر کج شده نگاهش می کردم.

و دنبالش می دوییدم.

یه سوال که خیلی فکرم رو به خودش مشغول کرده بود؛

این بود که این داره من رو کجا می بره!؟

من کجام؟

این جا کجاست!؟

تازه به خودمم اومدم؛

و مثل غربتی ها از پشت پریدم رو کول پسره و موهاش رو کشیدم؛

و بین صدای گوش خراش،


آژیر جیغ زدم:
-تو داری من رو کجا می بری ها؟

می خوای همین چهار تا شوید مو رو هم قیچی کنی؟

عمراً بزارم.

پاهام و دور کمره پسره انداخته بودم؛

و موهاش رو می کشیدم.

اونم نفس نفس می زد.

و سعی می کرد از خودش جدام کنه.

تو یه حرکت از پشت کوبوندم به دیوار.

که از درد کمرم ضعف رفتم.

و سر خوردم زمین.
1.6K views07:13
باز کردن / نظر دهید
2023-03-25 10:13:28 #پارت46


شلوارش رو تا شکم بالا دادم،

خم شدم و کفش هایی رو که زیر لباسا
افتاده بودن،

رو برداشتم و پوشیدم.

پرده با سرعت کشیده شد،
و جیغ خفه ای کشیدم.

که پسره با حرص انگشتش رو به معنی ساکت باش،
جلوی بینیش گرفت.

دستم رو گرفت و من رو به سمت بیرون کشید.


تا از اتاق خارج شدیم آژیر بالای سرمون به صدا در اومد.

و چراغ های قرمز کنار سقف روشن شد.

پسر محکم دستم رو گرفت و شروع کرد به دوییدن
.
صدای پاهایی رو از پشتمون شنیدیم.

و یکی بهم تنه ای زد؛

که از پشت خوردم تو کمر پسره،

و بینیم به فنا رفت.

پرستار لاغر اندام بدون نگاه کردن،

داد زد:
-زود برید بخش A مریض ۷۸۰ فرار کرده.

و با سرعت از کنارمون رد شد؛

و از پله ها بالارفت.

دستم رو از روی بینیم برداشتم.

و با چشمای پر اشک از درد به پسره زل زدم.

که یهو ابروهاش رو بالا پروند؛

و دستم رو از روی بینیم برداشت.

به بینی سرخ شدم نگاه کرد،

و یهو نیشش رو گشاد کرد.

و با همه دندناش اومد سمتم
1.5K views07:13
باز کردن / نظر دهید
2023-03-25 10:13:27 #پارت45

بریم ببینیم چی کار کردن.

دکترم رفته پنی رو معاینه می کنه،

دختره روانی جوری سرش رو شکونده،

که حس کردم مغزش رو می بینم.

صدای پاهاشون رو که دور می شدن رو شنیدم.

و دستم رو روی سینه پسره گذاشتم و هولش دادم.

چند لحظه خیره نگاهم کرد،

بعد چند بار پلک زدن به خودش اومد.

و با سرعت یونی فرم رو پوشید.

تازه دو هزاریم افتاد که،

باید اون لباس پرستار رو بپوشم.

به پسره خیره نگاه کردم.

و اخم کرده گفتم:
-برو تا بپوشم.

گیج نگاهم کرد،

در حال بستن دکمه هاش بود.

با حرص هولش دادم سمت بیرون،

وقتی از پشت پنجره رفت؛

پیراهن پرستار رو که برام حسابی گشاد بود و پوشیدم.

و شلوارشم پام کردم،

رسما دوتای من بود.
1.5K views07:13
باز کردن / نظر دهید
2023-03-25 10:12:40 #پارت44 از افکار چرت و پرتم خارج شدم. صدای حرف زدن یکی از نگهبانا رو می شنیدم؛ که داشت با یک پرستار حرف می زد. -بچه ها دارن دیوونه ها رو سرشماری می کنن؛ یکی از احمقا رو لباسم بالا اورد، بهم یه یونی فرم جدید بده این رو نمی شه پوشید. کفشای…
1.5K views07:12
باز کردن / نظر دهید
2023-03-24 09:58:44 اول رمان بسیااار زیبا و هیجانی و واقعی #دیوانه_ها بالای کانال سنجاق شده

پایان رمان
#اسیر_سرنوشت رو اوایل هفته بعد یکجا براتون گذاشته میشه
2.3K views06:58
باز کردن / نظر دهید