Get Mystery Box with random crypto!

اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)

لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها) ا
لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)
آدرس کانال: @ax_cilip
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.41K
توضیحات از کانال

📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید☕
انتقاد پیشنهاد بدید
@admiiiiiiiin7
لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 8

2023-04-02 10:26:39 #پارت59 نگاهش زوم رو چشمام بود. و چشماش باریک شده بود. صورتش خیلی مردونه نبود، و خیلی پسرونه ام نبود، یه چیزی بین این دوتا. ناخواسته با این که کر و لال و الاغ بود، دوسش داشتم. چشم بستم و شروع کردم، یکی از آهنگای گوگوشو فقط موسیقیش رو، زمزمه…
1.2K views07:26
باز کردن / نظر دهید
2023-04-01 10:38:31 توجهههههه

قسمتهای پایانی رمان اسیر سرنوشت اینجاس عضو بشید بخونید

https://t.me/+aU62mzEJn8I5NDZk
781 views07:38
باز کردن / نظر دهید
2023-04-01 10:38:25 #پارت59

نگاهش زوم رو چشمام بود.

و چشماش باریک شده بود.

صورتش خیلی مردونه نبود،

و خیلی پسرونه ام نبود،

یه چیزی بین این دوتا.

ناخواسته با این که کر و لال و الاغ بود،

دوسش داشتم.
چشم بستم و شروع کردم،

یکی از آهنگای گوگوشو فقط موسیقیش رو، زمزمه می کردم.

بعد چند لحظه چشم باز کردم،

و دیدم سرش و برعکس روی تخت گذاشته و خوابش برده.


لبخند زدم صدای زنگ بلند شد،

و فهمیدم الان روانی ها رو برمیگردونن اتاقاشون.


فوری بلند شدم و کر و لالِ هنوز خواب بود.

دوییدم از اتاق بیرون و در رو آروم بستم.

و بین تجمع جمعیت دختر و پسرای دیوونه،

که پرستارا می بردنشون اتاقاشون در اتاقم رو باز کردم؛

و خودم رو پرت کردم داخل.

در خود به خود بسته شد،

و چراغ قرمزش بهم فهموند تا فردا زندونی ام.

ناراحت روی تخت نشستم و لب برچیدم.
809 views07:38
باز کردن / نظر دهید
2023-04-01 10:38:22 #پارت58


مثل همیشه پشت به من رو به پنجره نشسته بود.

موهاش در هم فرو رفته بود و صورتش رو به پنجره بود.

بازم هیچ حرکت و عکس العملی نشون نداد.

آروم گفتم:
-تو می تونستی فرار کنی،
از این دیوونه خونه که بیشتر از قبل دیوونمون می کنن،

خالص بشی اما فرار نکردی!

به چشماش زل زدم و متوجه صورتی بودن گوشه لبش شدم.

با چشمای ریز شده دستم و بردم سمت لبش و انگشتم رو گوشه لبش کشیدم.

و چشماش چرخید و رو چشمام ثابت
موند.

به انگشت صورتی شدم خیره شدم.

نیشم و شل کردم و گفتم:
-تو ام قرصات و زیر لثه هات قایم می کنی؟

خم شدم تو صورتش و نفسای داغ و تندش به صورتم می خورد.
کنارش زدم و خم شدم و زیر تخت و نگاه کردم.

تنها جایی که می تونست قرص هارو بندازه اون جا بود.

بلند شدم و پایه تخت و به زور بلند کردم و زیر پایه ها هم نبود.

پس قرصا رو کجا می ریزه؟

با دیدن خمیر صورتی رنگی که گوشه قاب پنجره چسبیده بود؛
بلند خندیدم بچه زرنگ بود!

قرص هارو با اب له کرده،

و مثل خمیر میچسبوندشون به قاب پنجره .

دوباره روبه روش نشستم و گفتم:

-خدایی گاوی یا خودت رو زدی به گاوی؟

یکم حرف بزن خب دلم پوسید!

دراز کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم.

و خیره به چونه خوش فرمش پام و رو پام انداختم و گفتم:

-چشم نخوری به چشم خواهری خوشگلیا!
820 views07:38
باز کردن / نظر دهید
2023-04-01 10:35:07 #پارت57 سرش کج شده بود و شونه هاش خم شده بودن. اروم رفتم و روی تختش نشستم، و نیشم رو شل کردم و دستم رو بردم بالاو کوبیدم تو سرش. سرش با ضربه تکونی خورد. اما هیچ حرکتی نکرد دستام رو جلوم روی تخت گذاشتم. و خودم رو جلو کشیدم و سرم رو بلند کردم. و چپه…
827 views07:35
باز کردن / نظر دهید
2023-03-31 09:53:31 توجهههههه

قسمتهای پایانی رمان اسیر سرنوشت اینجاس عضو بشید بخونید

https://t.me/+aU62mzEJn8I5NDZk
1.5K views06:53
باز کردن / نظر دهید
2023-03-31 09:53:24 #پارت57

سرش کج شده بود و شونه هاش خم شده بودن.

اروم رفتم و روی تختش نشستم،

و نیشم رو شل کردم و دستم رو بردم بالاو کوبیدم تو سرش.

سرش با ضربه تکونی خورد.

اما هیچ حرکتی نکرد دستام رو جلوم روی تخت گذاشتم.
و خودم رو جلو کشیدم و سرم رو بلند کردم.
و چپه شده به چشماش زل زدم.

چشماش به پنجره خیره بود.

دوباره مثل روز قبل شده بود.
موهام ریخت رو صورتم و همون طوری برعکس شده چشماش رو نگاه می کردم.

سیاهی براق چشماش و فک قفل شدش؛

نیشم رو دوباره شل کردم،

و همون طوری نگاهش کردم نگاهش به چشمام بود؛
اما انگار من رو نمی دید.

کلافه به حالت قبلم برگشتم و رفتم جلوش نشستم.

و چهار زانو زدم و آرنجم رو گذاشتم رو سر زانو هاش.
و به جلو خم شدم؛

و چونم رو، رو کف دستم گذاشتم؛

از فاصله خیلی نزدیک بهش زل زدم.

با لبخند گفتم:
-چشمات مثل قیره!

از این قیر سیاه داغ ها

هنوزم خشک شده به پنجره خیره بود.

به زبون فرانسوی تا حدودی می تونستم حرف بزنم.

اما انگار هیچی از حرفام نمی فهمید.

سرم رو کج کردم و به انگلیسی روون تر گفتم:

-فکر نکنم لال باشی یا زبون نفهمی،

یا خودت رو زدی به زبون نفهمی!

دوباره نیشم رو شل کردم و دستش رو برداشتم،

و آروم گذاشتمش روی بانداژم.

و با سر کج شده مثل گربه ها بهش
زل زدم و گفتم:

-تو فرشته ای؟
1.5K views06:53
باز کردن / نظر دهید
2023-03-31 09:53:03 #پارت56


دستام و پاهامو باز کردن،

و زیر بازوم رو گرفتن و بلندم کردن.

دستشون رو پس زدم و خودم راه افتادم.

از اتاق درمان به سمت طبقه بالارفتیم.

در اتاقم رو باز کردن و وارد اتاق که شدم؛

با دیدن یک صندلی چوبی کنار
تختم لبخند زدم.

خوبه حداقل یه چیز جدید توی اتاق اوردن!

نشستم رو تخت و به صندلی خیره شدم.

جلل خالق!
چه خوشگله!
چه رنگی چه پایه و دسته ای!

چه چوپ و چه ظریف کاری ای!

چه زحمت ها که برای ساختش نکشیدن.

چه درختایی که قطع نکردن...

تو افکار مالی خولیایی خودم غرق بودم،

که صدای زنگ رو شنیدم،

و در اتاق باز شد و وقت هوا خوری بود.

فوری از اتاق خارج شدم،

و خوردم به یکی از مریض ها که این قدر شل و وارفته راه می رفت؛

خورد زمین و جیغ زد:
-کمک ماشین بهم زد پلاکش رو بردارید داره فرار می کنه.

می گم اوسگلن می گید نه!

گیر چه روانی هایی افتادیم.

به دختری که افتاده زمین و جیغ می زد.

ماشین بهش زده خندیدم.

و دو تا از دیوونه ها رو هول دادم؛

که خوردن زمین و بلند خندیدم؛
و در اتاق ۷۸۹ رو باز کردم و وارد شدم.
1.5K views06:53
باز کردن / نظر دهید
2023-03-31 09:52:24 #پارت55 سه روز شوک عصبی داشتم. سه روزه که دست و پام رو به تخت بستن و می ترسن باز کاری کنم! بالاخره دکتر وارد اتاق شد. و من نفس عمیقی کشیدم و نالیدم:  -من خوبم ولم کنید دیگه. اومد و بانداژ سرم رو برسی کرد، و لبخند محوی زد. سی و خورده ای ساله به…
1.5K views06:52
باز کردن / نظر دهید
2023-03-30 10:36:24 توجهههههه

قسمتهای پایانی رمان اسیر سرنوشت اینجاس عضو بشید بخونید

https://t.me/+aU62mzEJn8I5NDZk
1.9K views07:36
باز کردن / نظر دهید