باورم نمیشه و دیگه تلاشی هم نمیکنم که باورم بشه، به قول بچهه | بعد میریم پپرونی.
باورم نمیشه و دیگه تلاشی هم نمیکنم که باورم بشه، به قول بچهها مگه میشه آدم یه عضوی از بدنش رو از دست بده و بعد یه مدتی یادش بره که مثلاً چشم نداره؟ احتمالاً تا آخر هم باورم نشه و هر لحظه منتظر باشم که تو بهم زنگ بزنی که الان دیگه بهترم و میتونی بیای پیشم. خیلی درمانده هستم و دیگه تورو ندارم که بهت زنگ بزنم و تو مثل خابی سادهترین راه حل رو بذاری جلوی پام، خیلی گریه میکنم و دیگه تو رو ندارم که پیشت گریه کنم و اون پسره بیاد ازت بپرسه دوستت چشه؟ پسره ولش کرده؟ خیلی دلم تنگ شده و دیشب توی خوابم بهت گفتم خیلی دلم برات تنگ شده و تو بهم گفتی خره منو که میشناسی، من اصلا. بعد باهم خندیدیم ولی تو دیگه نیستی که باهم بخندیم و بگیم ما خیلی بامزهایم. این چندروز نوتیف هرکسی رو بگی برام اومد ولی هیچکدوم تو نبودی که اول ویست حتی با حال بدت بگی «هلووو». اون روز توی مسیر خونمون تا خونتون که صدبار اومده بودم گم شدم و دیگه نبودی که بهت زنگ بزنم که من گم شدم، توروخدا پیدام کن. هرسری که اومدم پیشت بهت گفتم که زندگیم بدون تو مختل شده و خودت هم تایید کردی که تو خیلی دست و پاچلفتیای. دیگه زندگیم مختل نیست، زندگیم خراب شدهست، منم که خیلی دست و پا چلفتیام.