2022-09-05 09:30:06
"+او"
روزها به ماه ها رسید و ماه ها به سال ها!
ترم های بعدی هم شروع شد..نمره هام از بهترین نمره های کلاس به وحشتناک ترینشون رسید.. حتی دو ترم هم مشروط شدم! دیگه هیچ انگیزه ای نداشتم واسه ادامه تحصیل! چندباری هم خواسته بودم انصراف بدم که با جيغ جیغ های مامان منصرف شده بودم!
حالا شنبه ها منفورترین روز هفته ام شده بود! و راهرویی که به کلاس 317 میرسید عذاب آورترين جای دانشگاه! در حدی که یکی از واحد هام که تو کلاس 317 بود رو حذف کردم!
توی تمام روزهای بعد اون...نه رژ قرمزی زدم... نه مانتویی که شبیه خانوما کنم... نه کفش هایی که تق تق پاشنه هاش همه جارو پر کنه!
و همه این ها بخاطر آدمی بود که حواسش به اطراف نبود...مشکل خیلی ها همین بود... اگه با دقت تر به آدم های اطرافمون نگاه میکردیم..چرای حس هاشون...فکراشون... رفتار هاشون رو حداقل سعی میکردیم بفهمیم اوضاع خیلی هامون این نمیشد!
من چرای تمام رفتار هام "او" بود...حتی اینکه داشتم یه رشته عالی رو تو یکی از بهترین دانشگاه های کشور رو هم میخوندم بخاطر "او" بود... و نمیدونست و این ندونستنش چقد زندگی من رو به بازی گرفته بود! لعنت به ندونسته ها!
تو روزهای سرد بعد اون...ادم های زیادی اومدن به زندگیم...او های زیادی که هیچکدام "او" نشدن...که "او" نمیشدن...هیچوقت! و بعد یه مدت پای همه شون رو از زندگیم قطع کردم... دقتم هم رو آدم های دور و برم رفته بود بالا... به محض اینکه میفهمیدم برای یه ذره هم که شده چرای رفتارهای کسی هستم جوری خودم رو تا بدتر نشده بود میکشیدم کنار که انگار هیچوقت نبودم!
چهارسال بعد...توی یه روز ابری که مثل همیشه با یه تیپ اسپرت داشتم تند تند از جلوي همون راهروی تاریکی که به کلاس 317 میرسید رد میشدم دیدمش! میخ شدم تو زمین! خشکم زد! آب دهنم خشک شده بود! تمام بدنم رعشه افتاده بود! بعد چهارسال...چهارسال اشک و درد! همون "او" همیشگی من بود...فقط کمی مردتر شده بود و جا افتاده تر...و بین اون چندتا تره موی هنوز افتاده رو پیشونیش چندتا تار نقره ای دیده میشد! حالم که جا اومد...اشک تو چشمام که ریخت و دیدم واضح تر شد...چشمم افتاد به همون چشم سبز پیشنهاد شده که دستاش حلقه شده بود تو بازوهای "او" هیچوقت نداشته من با یه لبخند که به دنیا ثابت میکرد خوشحال بودنشون رو و بعد... چشمم رعدوبرق زد رو شکم بالا اومده اش!
جیرینگ... یه چیزی شکسته بود تو وجودم...فکر کنم اون قلب وحشتناک ترک خورده ام بود که به زور بخیه سرپا نگه داشته بودمش!
"او" من داشت پدر میشد...پدر بچه ای که مادرش هیچوقت من نمیشدم!
چشمام روشون بدون اینکه بخوام خشک شده بود..بیشتر از همه روی همون شکم بالا آمده! "او" پدر شده ام داشت میخندید و راهرو تاریکی که به کلاس 317 میرسید رو نشون اون مادر پیشنهاد شده میداد! شک نداشتم میگفت یه روزایی تو این کلاس به یه دختر خنگ و دست و پاچلفتی که اسمش یادم نیست درس میدادم! بین همون خنده هاش باهاش چشم تو چشم شدم! خنده اش جمع شد و پیشونیش به نشونه فکر کردن جمع شد! نگاهش شبیه آدم هایی بود که سعی دارن کسیرو به یادشون بیارن! حس کردم کمرم تا شده...حتی منو یادش هم نبود! منی که بهترین سال های جوونی و بچه گیمو لحظه به لحظه با یادش گذرونده بودم! "او" بی رحم بود یا دنیا؟! یکی باید جواب میداد به من!
گره پیشونیش باز شد لبخندی زد و چیزی به مادر بچه اش گفت و من را نشانش داد! جفتشون اومدن به سمتم... نه نه... لعنتی ها... من طاقت ندارم...سر جای لعنتیتون بمونید! تمام زجه های تو دلم فایده نداشت... جفتشون اومدن جلوم... دست تو دست... با لبخندی که مثل چاقو داشت خط مينداخت رو تخم چشمام!
_به به ببین کی اینجاست... خوبی تو بچه جون؟ چقدر بزرگ شدی... نشناختمت اولش!
مثل آدم ندیده ها فقط زل زده بودم بهش! باید این چهارسال ندیدن رو یجور جبران میکردم!
بهت زده گفت:
_نشناختی منو؟
یه پوزخند بزرگ اومد رو لبام که تو اون موقعیت بیشتر براش لبخند تلقی شد! من "او" را نشناسم؟ مثل اینکه کسی خودمو تو آینه نشونم بده و بگه نمیشناسیش؟ جمع و جور کردم خودمو... باصدایی که از زجه های ساکت شده ام گرفته بود گفتم:
+ چرا میشناسمتون...
و نگاهم رو انداخته بودم روی شکم بالاامده آن پیشنهاد شده و با لحنی که انگار دارم تسلیت میگم گفتم:
+تبریک میگم بهتون...
_ممنون خانم کوچولو... چه خوب که دیدمت... با همسرجان اومده بودیم یادی از دوران قدیم و دوستای قدیمی بکنیم!
چشمای لعنتیم داشت مثل سد پر از آب میشد با آن همسر جان گفتنش... نمیخواستم بیشتر از این احمق بازی دربیارم جلوشون!
+ ببخشید من کلاس دارم دیرم شده...خداحافظ!
#او
#پارت_ششم
#محیا_زند
@berkeh27
434 views06:30