Get Mystery Box with random crypto!

Berkeh☕️📚📖✏️🎶🎥

لوگوی کانال تلگرام berkeh27 — Berkeh☕️📚📖✏️🎶🎥 B
لوگوی کانال تلگرام berkeh27 — Berkeh☕️📚📖✏️🎶🎥
آدرس کانال: @berkeh27
دسته بندی ها: دین
زبان: فارسی
مشترکین: 14.60K
توضیحات از کانال

بـــرکــــه َم
مانند ِ موج اهل ِ تلاطم نیستم
خـوبـَم اما فکر ِ اثباتش
به مردم نیستَم
🌱🍭
چنل فیلم وسریالمون
📺 @video_berkeh
🍃
تبلیغاتمون📋
@tabliqat_berkeh
اینجاباهام‌حرف‌بزنید✆
https://t.me/BiChatBot?start=sc-171545171

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 183

2022-08-03 19:36:53 وقتی دوستتون ازتون میخواد لطفی در حقش بکنید فوری قبول نکنید، اول از همه بگید فکر میکنم و میرم ببینم برنامه هام چجوریه بهت جوابشو میگم، وقتی اینکارو کنید طرفتون تو ذهنش این به یاد می مونه که شما برای اینکه اون لطف و در حقش بکنید برنامه هاتونو بالا پایین کردین و براش ارزش قائل شدید ولی وقتی فوری قبول کنید این کار شما به عنوان یک لطف در ذهنش نمی مونه و به عنوان یک وظیفه تو ذهنش حک میشه.

@berkeh27
628 views16:36
باز کردن / نظر دهید
2022-08-03 13:15:07
گفت: می‌دونم خواستن یک چیز و نرسیدن بهش چه حسی داره؛
گفتم؛ د نه د، نمی‌دونی! تا وقتی حداقل سی سالت نشه دقیقا نمی‌دونی خواستن یک چیز و نرسیدن بهش چه حسی داره! چون‌که بعد با گذشت هر سال کار وخیم‌تر از اون چیزی که تصور می‌کنی میشه و سال به سال نیازها بیش‌تر میشه و امکان رسیدن بهشون کم‌تر..
گفت: پس چکار کنم؟
گفتم: علی الحساب امروزت‌رو زندگی کن..

@berkeh27
977 views10:15
باز کردن / نظر دهید
2022-08-03 11:31:05 هم سن و سالامو که می‌بینم؛ حس می‌کنم خیلی عجیب و منزوی‌ام، نه اکیپی دارم، نه هر روز کافه گردی می‌کنم، نه دوستی های بلند مدت دارم، نه کویر و طبیعت می‌رم؛ تنها شباهتم به هم سنام فقط سنمه.

@berkeh27
959 views08:31
باز کردن / نظر دهید
2022-08-03 09:30:08 "شیطان، یک فرشته بود"
ایراندخت رو حتی خود ايراندخت هم دیگه نمیشناخت.
کلاساش رو نصف و نیمه میرفت و از فروشندگی بوتیک هم استعفاء داد.
عصر ها هم میشست جلوی آینه، یه آرایش مفصل میکرد، تمام موهاشو پخش صورتش میکرد، شالشو تا اونجا که جا داشت میکشید عقب و با نامناسب ترین لباسی که داشت از خونه میزد بیرون.
سوار مدل بالاترین ماشینی که جلوش بوق میزد میشد و شام رو باهاش میخورد و تا آخرای شب چرخ میخورد تو خیابونا باهاش.
اما برای خواب میومد خونه!
هیچوقت نتونست حریم تنش رو برای هیچکدوم از مردهایی که باهاشون وقت گذرونی میکرد بشکنه.
هیچوقت واقعا نتونست بشه مثل کتایون ها.
شب ها که میومد خونه، میشست جلوی آینه، باحرص دستمال میکشید رو آرایش ماسیده صورتش و گریه میکرد.
برای خودش، برای مردن ایراندختی که قبلا بود گریه میکرد.
پنج ماه روال زندگیش همینجوری گذشت.
تا یروز عصر همونجور که داشت آرایش میکرد تلفنش زنگ خورد و خبر مرگ پدرشو بهش دادن.
تا مراسم روز هفت حتی یه قطره اشک هم نریخت، فقط نشست بالای قبر پدرش،فکر کرد و آتیش گرفت...آتیش گرفت و فکر کرد به رفتار های اخیرش، که چجوری با یه انتخاب اشتباه گردن باباشو جلوی مردم خم کرد.
فکر کرد چندساله چقدر از اون ایراندختی که عزیزدردونه و تمثیل فامیل به عنوان مهربونی و نجابت بود فاصله گرفته. این اواخر هم خیلی بیشتر.
اصلا پیچ اشتباه زندگیش از کجا بود؟
اولین باری که اشتباه پیچید؟
انتخاب ایرج؟
مگه دست خودش بود؟ نه... دست دلش بود، دلم که افسار نداره. یچیزی چشمشو بگیره سرشو میندازه پایین چهار نعل میره سمتش. حتی اگر اولین اشتباهش هم بود غیر عمدی بود.
فکر کرد...اولین اشتباه عمدیش اون همه بال و پر دادن به ایرج بود، اینکه حتی وقتی کتایون هم اومد مثل محبوبه پانشد چنگ بندازه به گلوی همه تا حقشو پس بگیره. ساکت نشست و نجابت کرد،ولی حالا میفهمید که نجابت گاهی حماقت محضه.
بعد از طلاقش اشتباه پشت اشتباه داشت.
امید پیدا کردنش به امید، اینکه فکر میکرد باید مردی باشه تا باهاش آروم بگیره.
از سر بغض و عصبانیت ميدون دادنش به صابر، اصلا از همون روزاولی که صابر سروکله اش پیدا شد باید تهدید به شکایت میکرد و اگر جواب نمیداد واقعا میرفت ازش شکایت میکرد.
اصرار صابر اصلا دلیل قانع کننده ای برای خنجر زدن به هم جنسش نبود. برای هیچکس دلیل قانع کننده ای نیست که خونه خراب کن هم جنسش بشه.
اشتباه بعدیش هم که احمقانه ترین اشتباهش بود. از سر لجبازی تن دادن به کتایون شدن.

هفت روز بجای گریه فکر کرد و فکر کرد.
و تازه فهمید چقدر دلش برای ایراندختی که بود تنگ شده.
چند سال بود ايراندخت نبود؟ از آشناییش با ایرج.
دیگه بس بود، باید پا میشد، حتی شده با پاهای شکسته احساسش باید پا میشد.
تصمیمش هم اونجا جدی شد که از پشت درخونه پدریش پچ پچ های خاله زنک های محل رو شنید راجب خودش: بیچاره پدر ایراندخت، انقدر از دست این دختره چشم سفید حرص خورد که سکته کرد، شنيدين که تازگیا هم چکاره شده دیگه؟ شوهره حق داشت طلاقش بده، زنِ خونه میخواسته نه شیطان رجیم.
سوخته بود...شیطان رجیم؟ این صفت تو قصه زندگیش حقش نبود. نه بعد اون همه گریه و عذاب که حالا بشه آش نخورده و دهن سوخته.
دیگه بسش بود!
#محیا_زند
#شیطان_یک_فرشته_بود
پارت چهاردهم
@berkeh27
1.1K views06:30
باز کردن / نظر دهید
2022-08-03 07:40:07
لبخندی در حال پرواز است
امیدوارم روی خط لب های تو بنشیند
^ ^


@byerkeh27
1.0K views04:40
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 22:00:43 خدایـــــــــا
حرام کن بر دل ما
اندوه دنیا را...(:

#الحمدالله
1.2K views19:00
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 18:40:44
نه در انتظار کسی، نه در انتظار چیزی و نه دلواپسِ رویدادی! خنثی نشسته‌ام وسط میدان زندگی‌ام و دارم نگاه می‌کنم.
آدم‌ها می‌آیند و می‌روند، اتفاق‌ها می‌افتند و بی‌اهمیت می‌شوند، دلخوشی‌ها می‌درخشند و رنگ می‌بازند.
هیچ‌چیز دائمی نیست، نه اشک‌ها و نه آدم‌ها و نه لبخندها.
خنثی نشسته‌ام و دارم نگاه می‌کنم، به جهانی که من باشم یا نباشم، من رضایت داشته‌باشم یا نداشته‌باشم، ادامه دارد.
خنثی نشسته‌ام و دارم نگاه می‌کنم، روزها از پیِ روزها و فصل‌ها از پیِ فصل‌ها و آدم‌ها از پیِ آدم‌ها...
خنثی نشسته‌ام و دارم نگاه می‌کنم، اندوه خودش را به شیشه می‌کوبد، اما من آرامم و آنقدر رفتن و آمدن و داشتن و نداشتن و دویدن و به دست آوردن و نیاوردن دیده‌ام که هیچ چیز برایم اهمیت ندارد.
خنثی نشسته‌ام و دارم نگاه می‌کنم...

نرگس صرافیان طوفان‌
@berkeh27
1.2K views15:40
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 14:01:13
یکبار هم به من گفت: «عزیزترینم»!
تا آن زمان هیچ واژه‌ای نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود.

ولی «عزیزترینم...!» فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، «ترینِ» آنهایی! این یعنی مرا کاملا آزاد و شرافتمندانه دوست می‌داشت آن‌هم در کمالِ دارایی نه از روی ترس و تنهایی‌اش.

#حمید_جدیدی
@berkeh27
1.3K views11:01
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 11:30:25 بعضی وقتا خیلی دلت میگیره
از کارایی که در حقت میکنن
ولی این شعر صائب تبریزی حقیقت ماجراست:

"اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می‌خیزد...
1.3K views08:30
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 09:31:01 جواب پزشکی قانونی هم مسلما که منفی بود.
جلوی در بازداشتگاه به صابر گفت اگه یبار دیگه حتی سایه اش رو هم نزدیک خودش ببینه اینبار اونه که پاشون رو به پاسگاه باز میکنه.
یه شب خوابیدن تو بازداشتگاه هم اونقدر از صابر زهرچشم گرفته بود که نخواد دوباره بپیچه به دست و پای ايراندخت.

شیطان نبود...ولی میخواست بشه!
شالشو تا اونجا که میشد کشید عقب و موهاشو ریخت روی صورتش.
یه لبخند نشوند رو لباش و رفت لب جدول و سوار اولین ماشینی که براش بوق زد شد.
#محیا_زند
#شیطان_یک_فرشته_بود
پارت سیزدهم
@berkeh27
1.3K views06:31
باز کردن / نظر دهید