Get Mystery Box with random crypto!

Berkeh☕️📚📖✏️🎶🎥

لوگوی کانال تلگرام berkeh27 — Berkeh☕️📚📖✏️🎶🎥 B
لوگوی کانال تلگرام berkeh27 — Berkeh☕️📚📖✏️🎶🎥
آدرس کانال: @berkeh27
دسته بندی ها: دین
زبان: فارسی
مشترکین: 14.60K
توضیحات از کانال

بـــرکــــه َم
مانند ِ موج اهل ِ تلاطم نیستم
خـوبـَم اما فکر ِ اثباتش
به مردم نیستَم
🌱🍭
چنل فیلم وسریالمون
📺 @video_berkeh
🍃
تبلیغاتمون📋
@tabliqat_berkeh
اینجاباهام‌حرف‌بزنید✆
https://t.me/BiChatBot?start=sc-171545171

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 184

2022-08-02 09:30:32 " شیطان، یک فرشته بود "
با موهایِ پریشون و لبای سرخ نشست جلوی صابر و با لوندی غذا ریخت تو بشقابش و از چیزای مختلف براش حرف زد.
صابر با بهت به حرفاش گوش میکرد و پیش خودش فکر میکرد این ایراندخت چقدر با ایراندختی که میشناخت فرق داره. انگار یه روزه صدو هشتاد درجه چرخیده و عوض شده.
ایراندخت عوض شده بود، یه روزه! اصلا چند دقیقه ای!
دقیقا تو همون چند دقیقه ای که شکم بالا اومده کتایون رو دید و حرکت جنین مرده اش تو شکمش یادش اومد.
صابر طاقت نیاورد و پرسید:
+ ایران چیزی شده؟
_ چطور؟
+تغیر کردی!
دلش مچاله شد ولی با عشوه خندید و گفت: _ بده؟
+ نه نه، برای من که عالیه، بلاخره دلت باهام راه اومد
_ چرا از صبح نیمدی مثل هر روز؟
+ با زنم داشتم بحث میکردم!
_ سر چی؟
+ تو!
دلش خالی شد: _ چی گفتی بهش؟
+ همه چیرو، اینکه یکی رو از جوونی میخواستم و شوهر کرد و حالا یه موقعیت عالی برای داشتنش دارم.
_ اون چی گفت؟
+ هیچی! فقط گفت زجه زدن و نفرین کردن و اینکه بگم بیخیالش شو و بچسب به زندگیت فایده ای نداره!
زنی که دلش بره رو میشه یجور قل و زنجیر کرد، اما مردهارو نه، وقتی بخوان برن میرن، هرجور شده میرن.
حتی اگر پدر دوتا بچه باشن
تو هم رفتی، از همون روزی که خونه پدرت بودیم و بهت گفت ايراندخت طلاق گرفته فهمیدم داری میری!
فقط دستم به جایی بند نبود برای نگه داشتنت.

ته مانده های ایراندختِ وجود ایران داشت زجه میزد برای زن صابر و خودشو صابرو نفرین میکرد!
اما کتایونِ وجودش فکر کرد بهتر، اینجوری کارش هم راحت تره و قرار نیست یه جاروجنجال با زن صابر داشته باشه!

رفت و آمد های صابر به همین منوال ده روزی ادامه داشت.
ده روزی که بدون هیچ حاشیه ای رو به روی هم نشستن، غذا خوردن و صحبت کردن.
ده روزی که صابر تا خواست پاشو از گلیمش دراز تر کنه ایراندخت عصبی سرش داد کشید و نزاشت.
ده روزی که صابر هرچی اصرار کرد یه صیغه محرمیت بینشون خونده بشه ایراندخت قبول نکرد.
چون ایراندختِ وجودش هنوز کنار نیومده بود با کتایون شدن.
روز یازدهم طبق ده روز گذشته داشتن ناهار رو باهم میخوردن که زنگ خونه زده شد.
ایراندخت فکر کرد: مرد همسایه اس و حتما دوباره نون گرفته، باید یه صحبتی بکنم باهاش دیگه داره شورشو درمیاره، حوصله چشم غره ها و ناسزاهای زنشو ندارم... حقم داره، مثل زن صابر، مثل من! مثل تموم زن هایی که کتایون نیستن!

یه شال انداخت روی سرش و رفت جلوی در، قیافش اخمالو و آماده توپیدن به مرد همسایه بود، اما با باز کردن در اخم صورتش جاشو به بهت و ترس داد.
یه افسر پلیس به همراه زنی که نمیشناخت اما بخاطر عکس های گوشی صابر حدس میزد زنش باشه جلوی روش وایساده بودن.
زن صابر، محبوبه به افسر پلیس گفت: خودشه، از همین شیطانی که رو به روتون وایساده شکایت دارم!

همه چی تو چند لحظه تو خواب و کابوس اتفاق افتاد.
افسر زنی که همراهشون بود به دستای ایراندخت و افسر دیگه به دستای صابر دستبند زد و به جرم داشتن رابطه نامشروع برای اثبات یا رفع اتهام به پاسگاه بردنشون.

محبوبه از زن هایِ دست دوم بود، همون زن هایی که بعد از اینکه میفهمن مردشون داره خیانت میکنه ساکت نمیشینن و مثل پلنگ زخم خورده میافتن به جونِ زندگی خودشون و مردشون.
زن هایی دقیقا برعکس ایراندخت.

تو پاسگاه افسر از محبوبه خواست برای اثبات اتهام اگر شاهد یا مدرکی داره نشون بده.
محبوبه چند لحظه از اتاق رفت بیرون و بعد دست تو دست زن همسایه طبقه اول ایراندخت برگشت.
ایراندخت خنده اش گرفته بود، زن همسایه؟ شاهد رابطه نامشروعش با صابر؟
حتم داشت با محبوبه دست به یکی کرده برای اینکه به قول خودشون سایه این شیطان از سر زندگی شوهراشون کم بشه.
ایراندخت توی دلش میخندید و به خودش میگفت: خاک بر سرت ایران، یاد بگیر! کتایون اومد چیکار کردی؟ بیشتر لی لی به لالای ایرج گذاشتی... حالا تاوان بده، تاوان سادگیتو.

تنها دفاعی ام که از خودش کرد وقتی بود بود که افسر ازش پرسید: با صابر رابطه داشتی یا نه؟
و ایران با چشمای بیروح و صدای یخ زدش گفت: نه، نداشتم!
همین!
ایراندخت آب از سرش گذشته بود، هیچی دیگه براش مهم نبود و فقط بينهايت خسته بود. دوست داشت زودتر این محاکمه مسخره تموم شه و تو یجای تاریک تا میتونه بخوابه.
اون جای تاریک هم شد اتاق بازداشتگاه!
برای اثبات یا رفع اتهام قرار شد فردا بره پزشکی قانونی.
فرداش، تمام مدت تو اتاق پزشکی قانونی به این فکر میکرد چرا؟ چرا اینجاست؟ فکر میکرد و بیشتر یخ میبست...یخ میبست و فکر میکرد محبوبه مدام بهش گفته شیطان، شیطان نبود، بود؟ بیشتر از کتایونی که قاتل بچه اش بود و حالا خودش داشت مادر میشد؟
شیطان نبود فقط ساده بود.
شیطان نبود...ولی میخواست بشه.
1.3K views06:30
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 07:40:07


ماهی سیاه گفت: هرچیزی به آخر می‌رسد.
شب به آخر می رسد، روز به آخر می‌رسد. هفته، ماه، سال!
من می‌خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر شوی و دیگر هیچ!
یا طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟

صمد بهرنگی

‌ @berkeh27
1.3K views04:40
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 21:49:40 خدایا ما رو نسبت به اجابت، دیده و خونده شدن ناامید نکن. ما فقط تو رو داریم. واقعا فقط تو رو داریم. یه جوری باشه که مطمئن بشیم تو می‌خونی و می‌بینی و جواب می‌دی. خب؟:)

#شکرت
1.5K views18:49
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 18:35:17 عیب نداره. همینه که هست. باهاش کنار بیا. با اینکه حالت خوش نیست کنار بیا. با خوشحال نبودن کنار بیا. با مضطرب بودن کنار بیا. عب نداره.
ولی فک میکنم عیب داره. عیب داره که نمیشه گذشته رو با خودت حل کنی. عیب داره که حالت خوش نیست، خوشحالیات فیکن، دستاوردات بی‌ارزش به نظر میان. عیب داره که جای رها کردن باید تحمل کنی. عیب داره که باید ادامه بدی درحالیکه یه گلوله ی سربی بزرگ توو گلوته. عیب داره که توو آینه نگاه میکنی و خودتو مجبور میکنی به ادامه دادن.
توی جهان به این عظمت به ما قرعه‌ی حیات افتاده. عیب داره انقدر به رنج گذروندنش..


@berkeh27
1.4K views15:35
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 13:15:06

حقیقتاً اول و آخرش اونی که به داد آدم می‌رسه،
فقط خود آدمه..
هر چند که یه وقتایی هست خیلی دلت می‌خواد یه نفر از بیرون بیاد دستتو بگیره و از غصه‌هات بکِشدت بیرون، ولی بازم به امید این اتفاق نمیشه منتظر نشست...

@berkeh27
1.5K views10:15
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 11:40:08 با کسی ازدواج کن.. که آدم باشه، رفیقت باشه، عشقت باشه، سر به سرت بذاره، نازتو بکشه، با معرفت باشه و تنهات نذاره وگرنه چیزی که زیاده شریک جنسیه...


@berkeh27
1.5K views08:40
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 09:31:07 " شیطان، یک فرشته بود "
صابر تهدید نکرده، واقعا قصد پابیرون کشیدن از زندگی ايراندخت رو نداشت.
هر روز صبح میومد جلوی در خونه ایراندخت، منتظر میموند ایراندخت از خونه بیاد بیرون و باوجود بی محلی هاش و سوار نشدنش باز تمام مسیر تا دانشگاه رو پیاده یا سواره پشت سرش میرفت.
و این داستان تو مسیر از خونه به محل کارش هم ادامه داشت.

یک ماه گذشت و پافشاری های صابر همچنان ادامه داشت.
نگاه مردم محل هم روش سنگین شده بود. زن ها با چشم غره و مردها با طعنه نگاهش میکردن.
چندباری هم موقع بیرون اومدن از خونه زن همسایه طبقه اول سرشو از پنجره آورده بود بیرون و جوری که ايراندخت بشنوه چندتا تیکه سنگین حواله اش کرد که تا ته قلب ایراندخت مذاب راه افتاده بود. تاحدودی هم بهش حق میداد، شوهرش چندباری صبح ها برای ایراندخت هم نون گرفته بود و کینه اش به دل زنه همسایه مونده بود.

ايراندخت باز هم صبر میکرد باز هم به ظاهر بی تفاوت از کنار نگاه های مردم و اصرارهای صابر گذشت.
اینبار هم صبر میکرد اما نه بخاطر نجابت، خسته بود، از کنایه، توجیه و آشوب خسته بود.
نایِ جنگیدن نداشت ولی باز هم داشت حماقت میکرد.
گاهی صبر کردن به بهونه نجابت یا چیز دیگه ای حماقت محضه و یه فرصت واسه رقصیدن بدبختی تو زندگی.

از همون روزهای نحس بود برایِ ایراندخت. صبحش با دیدن مردهمسایه نون به دست جلوی در خونه اش شروع شد و موقع بیرون اومدن از پنجره طبقه اول جنجال و بحث مرد همسایه با زنش رو شنید که چرا براش نون گرفته.
کلاسش رو هم دیر رسید و استاد راهش نداد، سرکار هم با صاحب کارش راجب حقوق اضافه کاریش یه دعواي مفصل گرفت.
تنها جنبه مثبت اونروز این بود که خبری از صابر نبود.
عصر بعد کار برای اینکه از تلخی روزش کم کنه رفت سمت خیابون مورد علاقه اش که پر مغازه بود، یه لیوان نسکافه گرفت دستش و از جلوی ویترین ها بی حواس میگذشت تا رسید به ویترین مغازه محبوبش، مغازه سیسمونی.
هروقت میرسید جلوی این مغازه اشک تو چشماش جمع میشد آخه تمام سیسمونی پسرش رو از همین مغازه خریده بود.
خیره بود به لباس های پسرونه داخل مغازه و تو ذهنش محاسبه میکرد که اگر پسرش زنده بود الان دوسال و چهارماهش بود که چشمش افتاد به قیافه شیطان رجیم روزهاش، کتایون!
با شکم بالا اومده با ایرج داخل مغازه بود و داشت بهش چندتا لباس دخترونه نشون میداد.
گیج و خشک زده کل نسکافه اش رو لباساش خالی شد و سوخت.
هم تنش.
هم دلش.
هم نجابت و صبرش...!

همونموقع تلفنش زنگ خورد، صابر بود.
+سلام ایران.
_نیم ساعت دیگه میام خونه، اونجا باش، غذاهم بگیر شام رو باهم بخوریم.

خودش هم نمیدونست میخواد چه غلطی کنه!
تلفن رو بی خداحافظی قطع کرد و باز خیره شد به شکم کتایون که جنین بچه ایرج داشت توش وول میخورد، جنین تنها معشوقه اش.
مسیری که اومده بود رو پیاده برگشت تا خونه و تو طول راه نه سر خدا غر زد نه حتی یه قطره اشک ریخت، فقط از بغض مرد.
از همون بغض هایی که از فشار عصبانیت مثل قير میچسبن به دیواره گلو و حتی مغزت.
میچسبن و تو نه میتونی گریه اش کنی و نه قورتش بدی.
میچسبن به گلوت و نطفه کینه رو میکارن تو وجودت.

وقتی رسید تو کوچه ماشین مدل بالای صابر رو دید که جلوی در خونه پارک شده بود.
چند تا تقه زد به شیشه راننده که باعث شد صابر سرشو از روی فرمون برداره و بعد بهت زده سریع پیاده شه.
_ ایران...چقدر دیر کردی. فکر کردم تو رویا بهم گفتی قراره شام رو باهم بخوریم.
+ نه واقعیته... حالا هم بیا بریم تو خونه که حسابی گشنمه.
و بعد با لبخندی که نه خودش دلیلش رو میدونست و نه صابر باورش میکرد رفت تو خونه، صابر هم با پلاستیک غذاها به دنبالش.
با دلبری و خنده میز رو با صابر چید و برای تعویض لباس رفت تو اتاق.
کش موهاش رو باز کرد و جلوی آینه وایساد و قرمزترین رژشو با حرص کشید رو لبش.
از تو آینه یه ايراندخت عصبی و بغض کرده بهش خیره بود، ایراندختی که چشماش برای خودش هم غریبه شده بود. به خودش تو آینه گفت:
_ داری چه غلطی میکنی ایراندخت؟
~ نمیدونم!
_ واقعا نمیدونی با یه مرد زن دار با موهای پریشون و لبای قرمز چه غلطی میخوای بکنی؟ میخوای بشی کتایون؟
~ مگه کتایون زندگیش بده؟ از من خوشبخت تره، از منی که کل زندگیم خواستم هیچ غلط اضافه ای نکنم.
_ ولی زندگی تورو ویرون کرد، میخوای زندگی زن صابر رو ویرون کنی؟
~صابر فرق داره، گفت پشت پا نمیزنه به زن و بچه اش.
_ ایرجم و گفته بود کتایون هیچوقت جاتو پر نمیکنه!
~ اصلا به من چه...صابر خودش منو میخواد.
_ ایرجم خودش کتایون رو میخواست... پس چرا بعدش کتایون رو نفرین کردی؟
~ نفرینش کردم ولی مگه گرفت؟ فعلا که زندگی من نفرین شده تره.
_ پس میخوای بشی کتایون؟
~ میخوام بشم کتایون!
#محیا_زند
#شیطان_یک_فرشته_بود
پارت دوازدهم
@berkeh27
1.6K views06:31
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 07:40:06
فراموشی رو بلد باش، بی خیالی رو بلد باش !
زندگی همیشه هم به دونستنِ همه چیز، سر در آوردن از هر چیز و زیادی درگیر شدن نیست !

گاهی هم به خودت یادآوری کن یه سری چیزا رو یادت بره، به یه سری حرفها اهمیتی نده، لبخند بزن و بگذر، لبخند هم که نزدی به خاطرش غمگین نشو، بغض نکن!

گاهی هم بذار همه ی دنیا در قطعه آهنگی که با لذت گوش میدی،کتابی که با هیجان ورق میزنی، گلهای تازه ای که تقدیمِ گلدونت میکنی و خیلی بیشتر تقدیمِ چشات تا دنیا رو رنگی تر ببینی، به فیلم محشری که دلت نمیاد یه لحظه هم ازش چشم برداری، آدمِ جذابی که صداش رو می شنوی و کلی سرِ ذوق میای، حتی صدای پرنده ها، حتی توی آبیِ آسمون برات خلاصه بشه و بس !

دنیای اختصاصیِ خودت رو خلق کن و زندگی رو خواستنی تر بساز!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@berkeh27
1.4K views04:40
باز کردن / نظر دهید