2022-04-07 17:10:52
مناظره جذاب و خواندنی [کمال الدین و علل الشرائع و امالی صدوق]
یونس بن یعقوب گفت: گروهی از اصحاب حضرت صادق علیه السّلام خدمت آن جناب بودند که هشام بن حکم، حمران بن اعین، مؤمن طاق، هشام ابن سالم و طیار از آن جمله به شمار میآمدند و هشام بن حکم هنوز جوانی بود.
حضرت صادق علیه السّلام به او فرمود: ای هشام! او پاسخ داد: بله یابن رسول الله! امام فرمود: جریان مناظره خود را با عمرو بن عبید برایم نقل نمی کنی که چگونه او را مجاب کردی؟! عرض کرد: فدایت شوم! من از شما خجالت میکشم و در مقابل شما نمی توانم زبان درازی کنم. عظمت مقام شما مانع از سخن گفتن من است. حضرت صادق علیه السّلام فرمود: هر گاه دستوری به شما میدهیم در انجام آن تأخیر روا ندارید.
هشام گفت: شنیدم که عمرو بن عبید در مسجد بصره مینشیند و مردم را گرد خود جمع میکند و آنها را گمراه مینماید. خیلی بر من دشوار آمد و بالاخره به جانب بصره رهسپار شدم و روز جمعه ای بود که وارد بصره شدم و به مسجد رفتم. گروه زیادی در مسجد اجتماع داشتند. عمرو بن عبید که پارچه ای پشمین و سیاه رنگ بر کمر بسته بود و یک پارچه نیز بر شانه داشت، در میان جمع نشسته بود و مردم از او سؤال میکردند. من جمعیت را گشودم، پیش رفتم و دو زانو در یک کنار نشستم و به عمرو بن عبید گفتم: آقای دانشمند! من مردی غریبم. اجازه میفرمایی یک سؤال از تو بکنم: گفت: بگو.
گفتم: تو چشم داری؟ عمرو بن عبید گفت: این چه سؤالی است؟ گفتم: سؤالهای من همین طوری است. عمرو گفت: بپرس، گرچه سؤالی احمقانه باشد. گفتم: جواب مرا بده. گفت: سؤال کن. پرسیدم: چشم داری؟ گفت: آری. گفتم: با چشم چه میبینی؟ گفت: رنگها و اشخاص را. پرسیدم: بینی داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن چه میکنی؟ گفت: بویها را با آن استشمام میکنم. پرسیدم: دهان داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن چه میکنی؟ گفت: طعم و مزه اشیاء را میچشم.
پرسیدم: زبان داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن چه میکنی؟ گفت: سخن میگویم. پرسیدم: گوش داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن چه میکنی؟ گفت: صداها را میشنوم. پرسیدم: آیا دست داری؟ گفت: آری. گفتم: با دست هایت چه میکنی؟ گفت: اشیاء را میگیرم و خشونت و زبری آنها را تشخیص میدهم. پرسیدم: تو پا هم داری؟ گفت: آری. گفتم: با دو پایت چه میکنی؟ گفت: به وسیله آنها از این مکان به مکان دیگر میروم. پرسیدم: قلب داری؟ گفت: آری. گفتم: با آن چه میکنی؟ گفت: هر چه بر این اعضا و جوارح و حواس وارد میشود، به وسیله آن تشخیص میدهم. پرسیدم: مگر این اعضا و جوارح و حواس نمی توانند تو را از مخ و مغز بی نیاز کنند؟ گفت: نه. گفتم: چرا؟ با اینکه همه صحیح و سالم هستند.
گفت: فرزندم! حواس و جوارح هر گاه در مورد چیزی تردید داشته باشند، آن را میبویند یا میبینند یا میچشند یا میشنوند یا لمس میکنند، آنگاه به مغز میدهند. مغز یقین را به وجود میآورد و شک را از میان بر میدارد. پرسیدم: پس خداوند قلب را برای رفع تردید و شکت جوارح قرار داده است؟ گفت: آری. گفتم: پس اگر مغز نباشد، کار حواس و جوارح کامل نمی شود. گفت: صحیح است. گفتم:
پس معلوم میشود که خداوند عزیز، اعضا و حواس تو را وانگذاشته و برای آنها راهنمایی قرار داده که مطالب را تصحیح کند و یقین را به وجود آورد و تردید را از میان ببرد. اما به عقیده تو این مردم را در سرگردانی و شک و اختلاف واگذاشته و امام و پیشوایی قرار نداده که رفع تردید و اختلاف از آنها بنماید. اما برای اعضا و جوارح تو راهنما قرار داده که رفع شک و تردید کند؟
عمرو سکوت کرد و هیچ نگفت. آنگاه رو به جانب هشام کرد و گفت: تو هشام هستی؟ گفتم: نه. پرسید: با او نشسته ای و مصاحبت داشته ای؟ گفتم: نه. گفت: پس تو اهل کجایی؟ پاسخ دادم: از اهالی کوفه هستم. گفت: تو همان هشام هستی! در این موقع مرا پیش برد و در جای خود نشاند و تا وقتی من آنجا نشسته بودم، سخن نگفت.
حضرت صادق علیه السّلام از شنیدن جریان خندید و فرمود: چه کسی این مطالب را به تو آموخت؟ عرض کردم: پسر رسول خدا بر زبانم جاری کرد. فرمود: هشام! به خدا قسم این مطالب در صحف ابراهیم و موسی نوشته شده است. بحارالانوار- جلد ۲۳، صفحه ۸
3.9K viewsedited 14:10