2021-11-12 21:42:18
"‘آشنایی با بوکفسکی در بطن یک رابطه"
بوکفسکی، بوکفسکی، بوکفسکی... چه اسم دهان پر کنی بود! جان میداد برای پز دادن و آروغ روشنفکری.
”بوکفسکی” را نمیشناختم، فقط مدتها بود که مواجه شده بودم با جملاتش. به خودم هم زحمت نمیدادم که بروم و از حضورش مستفیض شوم.
چهقدر شبیه چایکوفسکیست! یا که کیشلوفسکی! داستایفسکی! پولانسکی! تروتسکی! تارکوفسکی! مدام ربطش میدادم به اینها که شاید ربطی به یکی از این جنابان دارد.
واقعا نمیدانستم چه کسی ست؟!
دوستی داشتم(بانو)، گهگاهی از جملات ایشان برایم مفتکی، به عاریت ارسال میکرد. و من هنوز بدون اینکه بشناسمش، در جواب پیام، بهبه و چهچه میکردم و در ذهنم تمام فحشهای عالم را نثارش میکردم.
اواخر این رابطهی عاشقانه، مردکی دلش(بانو)را برده بود و در صدد پیچاندن من بود.
دیگر، دهنم برایش بوی سیگار میداد. شعرهایم برایش کسشعر مینمود و از حافظخوانیِ همکارش لذت میبرد(همان مرتیکه).
یک شب بانو جملهای برایم فرستاد. باز هم تهش بوکفسکی بود. چهقدر سوزاند مرا این بوکفسکی. تا ما تحتِ اینجانب خبر داد. مطمئن بودم که مرتیکه برایش فرستاده است. دوست داشتم بروم و بوکفسکی را از قبرش بیرون بکشم و بگویم: «نمودی،ولمان کن.»
جمله زیبا بود و سوزناک: «اثر انگشت ما، از قلبهایی که لمسشان کردیم هیچ وقت پاک نمیشود.»بنده هم خواستم کم نیاورم؛ شعری در همین مضمون بلغور کردم و برایش فرستادم. اما دیگر دهنش باز نمیشد و تعجب نمیکرد. دیگر برایش جذابیتی نداشت.
بدترین و آخرین اتفاق ما شد جملهی “بوکفسکی”و بانو جیم شد و رفت پی «حافظ» شنیدنش...
چهقدر از بوکفسکی متنفر بودم...
من همهی ...سْکی ها را میشناختم الا این بوکفسکی.
تا اینکه وارد «انتشارات بوکفسکی» شدم، تا ببینم این کیست که همه دیوانهی جملاتش هستند آنهم با هشتک؟!
شعرهایش را خواندم، داستانهای کوتاهش.
"هزارپیشه"اش را با «وازریک درساهاکیان». کجای این بشر شبیه آن جملهی کذایی بود؟! جملهای که مرا تا ته سوزاند.
تا اینکه برخوردم با این اشتراک از انتشارات: «این جمله...از بوکفسکی نیست و جعلی میباشد.» وای که سوختم، آخ که سوختم.
دوست داشتم بروم بانو را از زیر مردک بکشم بیرون و بگویم:
دستت را از خایههایش ول نکن، اثری از انگشتانت نمیماند تا در آینده، نبض تخمهایش برایت بتپد.جمله در قاموس «شیخ بوکفسکی» نبود، بیلاخ.
بوکفسکیِ «کپشن»ها کجا و این بوکفسکی کجا؟!
باری، اکنون در صفحهی ۱۶۵ از حالات “نیک بلین” هستم از کتاب «پالپ»،با ترجمه ی «آرش یگانه».
بوکفسکی نه واعظ است، نه مراد و نه الگو.
بوکفسکی را میتوانی برای خودت رفیق پیر بدانی و از حالاتش تخدیر شوی.
گاهی آنقدر از این دوستِ پیر نفرت داری که دلت میخواهد مانند “دانی دانوویتز” (خرس یهودی)، در فیلم “حرامزادههای لعنتی”، اندر شقیقههایش چوبِ بیسبالی بکوبی تا مغزش در هوا افشان شود.
گاهی آنقدر هم دوستش داری که دلت میخواهد با قُل قُلی یا وافور، ”تریاک” مهمانش کنی و برایت شعر تلاوت کند.
“آبجو“اش را در لس آنجلس میخورد، اینجا فقط تریاک.
#میم_صبوری
انتشارات چارلز بوکفسکی
@Bukowski_Pub
1.2K viewsB L, 18:42